منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

الله بنده‌سی!(حمید باکری)

متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخری­ها شده بود فرمانده لشکر 31  عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.

 

مرتب می­رفت به محله­های پایین شهر، مثل علی­آباد و حسین­آباد و کوچه­های خاکی و گلی­ آن را آسفالت می­کرد. می­نشست با کارگرها چای می­خورد، غذا می­خورد، حرف می­زد، شوخی می­کرد، تا کارها سریع­تر و با رغبت­تر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه می‌داد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.

 

فکر کردم از خودمان­ است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل می‌زد عینهو کارگرها. عریق می‌ریخت عینهو کارگرها!

برادرم هردومان را خوب می­شناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سخته‌ها، صفیه.» گفتم: «می­دونم.» گفت: «مطمئنی پشیمان نمی­شوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله.» شاید فکر مهریه هم از همین­جا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن قدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر می­کرد. وقتی گفت: «یک جلد کلام­الله و یک قبضه کلت» شادی در چشم­های هردومان و در سکوتی که پیش آمد، موج ­زد.

 

رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه. اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و می‌تونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره می‌کرد.

 

دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطه­اش با مهدی نزدیک­تر بود. من وسط بودم و پیام­ها را می­شنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کی­ها نشستم.» احمد ­گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی می‌گفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها می­بینم.» احمد گفت: «می‌دونم، می‌دونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من می­بینم تو هم می­دیدی، یه لحظه اونجا نمی­موندی.» احمد ­گفت: «یعنی نمی­خواهی بلند...» مهدی می­گفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «می­خوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از این­ور با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا! ...» کشیدم بُردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمی­ذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. به کیسه­ای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.

 

25 بهمن 63 بود. هورالعظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بنده‌سی؛ بنده خدا...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد