به خاطر دستهای خالی و چروکیده پدر و چشمهای همیشه نگران مادر، ترک تحصیل کرده بود. اسمش نادر بود. نادر مهدوی. متولد 1342 روستای فوکار خورموج از توابع بوشهر. خانواده فقیری داشت.
بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. آنجا در ساماندهی افراد، مسئولان را به تحسین واداشت. 23 سالش بود. توی جنگ شده بود فرمانده عملیات سپاه جزیره خارک.
به او گفته بودند باید مأمور تأسیس و سازماندهی ناو دریایی سپاه باشی. سخت قبول کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، وقتی آمده بود و گفته بود «ناو آماده است» همه هاج و واج مانده بودند.
همه کشتیها در خلیج فارس، برای خودشان میآمدند و میرفتند. فقط کشتیهای ایرانی امنیت نداشتند. عراق خیلی راحت، کشتیها و سکوهای نفتی ایران را میزد. کویت، جزیرهاش را در اختیار عراقیها گذاشته بودند و عربستان آسمانش را. خون مهدوی و بچههای گروهش به جوش میآمد. راه میرفتند و میگفتند: «پس ما چه کارهایم؟ ما هم باید کشتیهای آنها را بزنیم.» ولی دستورش را نداشتند. بالأخره رسید. امام(ره) گفته بود: «من اگر بودم، میزدم.» همین برای نادر بس بود.
دستشان از شناورهای جنگی خالی بود. فقط او بود و قایقهای کوچک تندرویی که توپ هم داشت. مهم نبود ناوها صدها برابر بزرگتر بودند و همه نوع تجهیزات داشتند، مهم این بود که نشان بدهند خلیج فارس، «خلیج فارس» است، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر! آمریکاییها و عراقیها باید غیرت ایرانی را میدیدند.
یک کشتی بسیار بزرگ کویتی با اسم و پرچم آمریکا با بوق و کرنا آمده بودند و از تنگه هرمز رد شده بودند.
امام(ره) گفته بود که این کاروان نباید سالم به مقصد برسد. مهدوی زود دست به کار شد. با همان قایقهای کوچک رفتند برای کشتی مین کاشتند. هیچ کدام از رادارهای کشتی به آن بزرگی نتوانسته بودند نه قایق را ببینند، نه مینها را. فقط اخبار نوشتند که ناو بزرگ آمریکا منفجر شد.
بالگردهای اسکورت ناو بزرگ آمریکایی، بر فراز خلیجفارس پرواز میکردند. مهدوی بود و یکی از همان قایقها. داشت دعای کمیل میخواند که بالگردها سر رسیدند. بالگرد اول را که منفجر کرد، بقیه هجوم آوردند. کسی دیگر نادر مهدوی را ندید.
افسر آمریکایی دنبال کسی میگشت. مترجم میپرسید: «نادر کیه؟» بچهها فقط نگاهشان میکردند. افسر آمریکایی فریاد میزد. عصبانی بود، با لگد زد به کمر یکی از بچهها. یکی گفت: «ما نادر نداشتیم.» مترجم داد زد: «دروغ میگی. مرتب اسمش را صدا میزدید و اسمش را میگفتید. فرماندهتونه؟»
در وصیتنامهاش نوشته بود: «ما مرد جنگیم و از کشته شدن نمیهراسیم و مرگ را با جان و دل میخریم. برای ما یکسان است که مرگ به جانب ما بیاید یا ما به جانب مرگ برویم ... مرا با لباس سپاه دفن کنید. خونهای بدنم را هم پاک نکنید ... .»
عاقبت خون او با آبهای نیلی خلیج فارس عجین شد، امروز وقتی به دریای نیلی خلیجفارس نگاه میکنی، رنگ خون مهدوی را میبینی.