منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

اینها دلشان نور الهی دیده (منفرد نیاکی)

از مردم بومی مناطق گرا می‌گرفت و خودش به شناسایی قبل از عملیات می‌رفت. انگار نه انگار که فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز است. تا خط مقدم جلو می‌رفت و مدام به سربازان مستقر در منطقه سرکشی می‌کرد و اگر کسری و کمبودی داشتند، سریع جبران می‌کرد. کافی بود یک بار تو را ببیند، تا ماه­ها و شاید سال­ها بعد به تو بگوید که کجا تو را دیده و چه با تو گفته است. روابط اخلاقی و مهربانانه‌اش چنان به شخصیت نظامی‌اش پیوند خورده بود که از آن پیر پر تلاش ارتش، شخصیتی جذاب و دوست‌داشتنی ساخته بود. هر جا او بود، هیچ اختلافی میان نیروهای نظامی مستقر دیده نمی‌شد.

 

با اینکه قبل از انقلاب بخشی از عمرش را در ارتش سپری کرده بود،‌ اما همه به تقوا و رفتار انسانی‌اش ایمان داشتند هنگام انقلاب توانسته بود با ترفندهایی یگان­های تحت امرش را از مقابله با مردم دور نگه دارد. شهید صیاد شیرازی در مقابل امام(ره) درباره او چنین گفت: «در یکی از مراحل عملیات طریق‌القدس، در جمع فرماندهان ارتش و سپاه، جلسه دعای توسلی برگزار کردیم که متوجه شدم یکی از فرماندهان پیر ما که ظاهراً ما از او انقلابی‌تر بودیم، چنان هق‌هق گریه‌ای دارد حسرت‌بار!» و امام فرموده بودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود می‌باشد. اینها دلشان نور الاهی دیده و قلبشان روشن شده است. بروید از این فضای نورانی بهره‌برداری کنید.»

عراقی­ها در تنگه چزابه، یک هفته تمام آتش بر سر ما ریختند. یگان­ها مرتب تلفات می‌دادند و صدها رزمنده در این تنگه شهید شدند. در اوج درگیری ناگهان موتورسیکلتی را دیدیم که دارد به طرف ما می‌آید. نزدیک‌تر ایستاد. جلوتر که آمد فهمیدیم فرمانده لشکرمان شهید نیاکی است. سربازها روحیه‌ای دو چندان گرفتند.

 

روزی متوجه سیل عظیم کمک‌های مردمی و خصوصاً آستان قدس برای لشکر شدم و مانده بودم که چگونه این هماهنگی صورت گرفته است. دل به دریا زدم و از شهید نیاکی سؤال کردم. گفت: «حتماً می‌خواهی بدانی؟» گفتم: «بله!» گفت: «روزی در شلمچه دیدم صندوق­های زیادی از میوه پشت خاکریز مانده است، پرسیدم چرا این میوه‌ها را مصرف نمی‌کنید تا در این هوای گرم اسراف نشوند؟ گفتند میوه‌های مشهد است و زیاد می‌آید. فردای آن روز به مشهد رفتم و یکراست رفتم حرم و رو کردم به آقا و گفتم: «قربانت بروم یا امام رضا(ع)، من حتی نمی‌توانم کمی میوه برای سربازانم که در حقیقت سربازان شما هستند تهیه کنم، لطفاً عنایتی به ما کنید. این شد که وقتی برگشتم دیدم کمک‌ها را به لشکر ما هم فرستاده‌اند.»

 

روزی در هوای بسیار گرم منطقه، وارد کانکس شهید نیاکی شدم. عرق از سر و روی او جاری بود. گفتم: شما در اینجا کولر که دارید، چرا از آن استفاده نمی­کنید؟ گفت: «سربازهای من در خط کولر ندارند، چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر و آنها بیایند ببینند فرمانده‌شان زیر کولر نشسته است!»

 

در ابتدای عملیات بیت‌المقدس، خبر فوت فرزندش را به او دادند، اما او خم به ابرو نیاورد و به همسرش نوشت: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزندان ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکارمان به ارمغان بیاورم. آن فرزندم کسی را دارد که در کنارش باشد، ولی من نمی‌توانم در این بحبوهه فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»

نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:08

اینها دلشان نور الهی دیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد