ادامه مطلب ...
من در مطالب روزانه ی یکی از اعضای تبیان داستانک هایی جالبی دیدم که وقتی اولیش رو خوندم تا آخر همشون رو خوندم .این داستان ها واقعا روم تاثیر داشت . چون هم کوچیکه و هم در بردارنده ی یک پند ونصیحت مهمه .!
من هم با اجازه ی نویسندش این داستانک ها را در این وبلاگ قرار دادم.
پادشاهی همراه نوکرش سوار کشتی شد. نوکر از چند روز قبل از آنکه سوار کشتی شود دلشوره داشت و دلش نمی خواست با کشتی سفر کند ولی چون پادشاه دستور داده بود جرات سرباز زدن از دستور او را هم نداشت. نوکر به محض این که سوار کشتی شد از شدت ترس شروع به داد و فریاد و شیون کرد. مسافران و پادشاه هر چه تلاش کردند نتوانستند او را آرام کنند. پیرمرد دانایی در کشتی بود و به پادشاه گفت:"من راهی بلدم که نوکرت را آرام میکند."پادشاه هم که از جیغ و فریاد نوکر به ستوه آمده بود پذیرفت. دانا به کارکنان کشتی گفت نوکر را به دریا بیندازید . پس از از آنکه نوکر چند لحظه ای با وحشت دست و پا زد, کارکنان کشتی مو های او را گرفتند و او را جلو کشیدندو به کشتی آوردند.
نوکر بعد از آن حادثه در گوشه ای نشست و صدایی هم از او در نیامد.پادشاه که
خیلی تعجب کرده بود از مرد دانا پرسید :"علت این که نوکر من پس از افتادن در
دریا آرام شد چیست؟"
مرد دانا گفت:"چون او پیش از اینکه به دریا بیفتد خطر غرق شدن در دریا و ارزش
بودن در کشتی و امنیت را نمی دانست اما حالا همه چیز را فهمیده!"
توماس ادیسون مخترع مشهوری است که هرگز نامید نشد. او اشتباهات زیادی مرتکب شد
اما هرگز دست از سعی و تلاش بر نداشت , از نظر او هر اشتباه می توانست انسان را به
موفقیت نزدیک تر کنند .
ادیسون می گفت: مردم به خاطر شکست هایشان در یاد ها و خاطر ها باقی نمی مانند , آن
ها به خاطر موفقیت هایشان یاد می شوند.
هرگز از اشتباه کردن نترسید؛ همه اشتباه می کنند حتی مادران, پدران, و معلمان
اشتباه می کنند!؟
اگر می خواهید موفق و پیروز باشد دست به کارهای بزرگ و عجیب بزنید و از نتیجه
نترسید اشتباه کردن بهتر از بیکار نشستن و اقدام نکردن است هر اشتباه انسان را یک
قدم به پیروزی نزدیک تر می کنند.
پس حالا شما هم بی کار ننشینید و برای رسیدن به هدفتان تا آنجا که می توانید تلاش کنید. حتی اگر شده شب دیر بخوابید یا صبح خیلی زود بیدار شوید.
فقط به هدفتان فکر کنید
برچسب : چگونه به هدفمان برسیم, نصیحت ادیسون , راز موفقیت از نظر ادیسون، چگونه در زندگی موفق باشیم, چه کنیم تا موفق باشیم,
توکای پیری(نام پرنده ای)یک تکه نانی پیدا کرد, آن را برداشت و به پرواز درآمد. پرندگان جوان این را که دیدند,به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند.وقتی توکا متوجه ی حمله دیگر پرندگان به خود شد, نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
وقتی کسی پیر می شود, زندگی را طوری دیگر می بیند: غذایم را از دست دادم ؛اما فردا می توانم تکه نان دیگر پیدا کنم. در حالیکه اگر اصرارمی کردم آن را نگه دارم, وسط آسمان جنگی به پا می شد.پیروز این جنگ منفور می شدو دیگران خود را آماده می کردند که با او بجنگند و نفرت, قلب پرندگان را می انباشت و این وضع می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.