منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

جانبازی که 15 سال غذا ار گلویش پایین نرفته+عکس

این عکس پاین یکی از شیران ایران که  ۱۵ سال غذا از گلوش پاین نرفته

نگاه کنید دارو را با  سرنگ به معدش میریزند:

جوابشان را در روز قیامت چطور بدهیم؟؟؟


روزی باید جواب بدهیم

مگر این دست دست نیست؟؟؟؟؟؟

با احتیاط راه زندگی را بیمایید،تا از روی آن رد نشوید.


برای شادی روح شهیدان صلوات

میروم تا انتقام سیلی زهرا(س) بگیرم


من می روم امّا اگر زنده برنگشتم، به یاد محسن فاطمه گریه کن و اگر سلاح دشمن قلبم را پاره پاره کرد، به یاد حسنش گریه کن و اگر تیر بر تارک سرم خورد و آن را دو نیم کرد، به یاد شوی فاطمه گریه کن و اگر بدنم را پاره و لهیده یافتی ، به یاد حسینش گریه کن ولی اگر جسمم را دیگر هرگز نیافتی، به یاد فاطمه گریه کن که من نیز به یاد او بارها گریه کردم و همیشه گریه خواهم کرد؛ چون از او مظلوم تر سراغ ندارم.

اینک من میروم تا انتقام سیلی زهرا(سلام الله علیها) بگیرم.

شهید منصور کاظمی

 رشته : مکانیک- دانشکده فنی

تاریخ شهادت : 13/12/65

منبع : پلاک شهادت

از میکده شهادت تا جام زهر

هر انقلابی برای خودش شعاری دارد، انقلاب ما هم شعارهایی داشت که امام(ره) این شعارها را اعلام کرده بود. مثلا فرموده بود: «اسرائیل غده سرطانی است و باید از بین برود» یا «ما باید انقلابمان را به تمام دنیا صادر کنیم

بعضی‌ها بودند در همان دنیایی که امام گفته بود، این شعارها را اصلا دوست نداشتند و خصوصاً اینکه از انقلاب ما ضربه خورده بودند. با خودشان فکری کردند و گفتند: اگر این انقلاب بخواهد صادر شود، پدر همه‌مان درمی‌آید. گفتند باید هر چه زودتر این را از پا دربیاوریم. گروه‌های ضد انقلاب داخلی را انداختند به جان انقلاب،‌ اما مردم، یکی یکی آنها را از بین بردند. دیدند اینطوری نمی‌شود، رفتند دیوانه‌ای را مجهز به تمام تجهیزات کردند و انداختندش به جان مردم و انقلاب.

ادامه مطلب ...

ساده و خاکی مثل همه!

یادداشت‌های یک شهید زنده

چند تا صبح بچه‌ها از خواب بیدار شده باشند و دیده باشند جوراب‌هایشان شسته شده، روی بند آویزان است و کفش‌هایشان واکس خورده تمیز و مرتب چیده شده‌اند و لباس‌هایشان... آن هم توسط کی؟ کسانی که بعد از شهادتشان معلوم شد این کارها را می‌کرده‌اند. فرض کنید استاد دانشگاهتان،‌ آن استادی که برایش احترام ویژه قائل هستید، یا معلم مدرسه‌تان، آن که بیش از همه دوستش دارید، از این کارها بکند و شما بعداً متوجه شوید؟ چه حسی پیدا می‌کنید؟ شاید این تشبیه توانسته باشد حس شما را به حال و هوایی که بسیجی‌ها نسبت به فرماندهانشان پیدا می‌کردند نزدیک کند.

آیا هنوز هم می‌شود از این جور آدم‌ها پیدا کرد که مقام و موقعیتشان تأثیری در رفتار و برخوردهایشان نگذارد؟ آنچه جذاب‌تر از اندیشه یک فرد است و انسان‌ها را شیفته خود می‌کند رفتار افراد است و راز برش و موفقیت نبی اکرم(ص) در میان اعراب جاهل نیز همین رفتار و حسن خلق بود.

هنوز این جمله حسن باقری از گوش‌ها بیرون نرفته است که همواره می‌گفت: من سقای این بچه‌های بسیجی‌ام. راستش را بخواهید همین گونه بودند که از آن طرف هم بسیجی‌ها با لبخندشان خوشحال می‌شدند و با ناراحتی‌شان تب می‌کردند. ما اگر به جای آنها که از فرط تلاش و کار همواره خسته بودند باشیم، آیا کسی می‌تواند نزدیکمان شود یا چون آنها با لبخند و رویی گشاده به استقبال همگان خواهیم رفت؟

ادامه مطلب ...

مصطفی رنگ خدا بود

                                  دکتر مصطفی چمران   

مصطفی در عالم خلقت نبود. یعنی اصلاً هیچ کس نبود، من و تو هم نبودیم، یکی بود آن هم تنها خدا. اما مصطفی را خدا بعداً قابل «ذکر» کرد. البته همه را قابل ذکر می‌کند. یعنی او را به عالم ناسوت آورد، مثل همه. حالا مصطفی یک مخلوق شنوا و بینا شده بود. زمان گذشته دنیا چرخ خورد. چرخ خوردن دنیا اما مصطفی را مثل گشتن چرخ و فلک بازی نگرفت؛ آخر او بچه نبود. مصطفی خوب نگاه کرد، دقت کرد، فکر کرد، مطالعه کرد، مطالعه کرد، پرسید، طلب کرد، دوید، جنگید، ایستاد، تأمل کرد و دریافت، به راز قابلیت خودش پی برد.

به علت آمدنش، بودنش و بعدها رفتنش و اینکه چرا او از همه برتر است و حاکم به همه چیز، فهمید که هر چیزی «قدر و اندازه‌ای» دارد. به یقین رسیده بود که حالا که آمده و خدا او را قابل دانسته و همه چیز را با «دقت و محاسبه» داده، نمی‌شود همین‌جوری بی‌دقت و با خیال و آرزو رشد کرد و «باقی» شد. مثل همه مردم که نه دیگران قابل ذکر می‌دانندشان و نه وقتی رفتند اهل بقا هستند. مصطفی ایمان آورد، مؤمن شد، مؤمن موفق.

ادامه مطلب ...

همتی دیگر!

                                      

یادداشت‌های یک شهید زنده

 هنوز دبیرستانی بود، اما از شدت کار و فعالیت توی مدرسه و بیرون مدرسه، وقتی به خانه می‌رسید، حتی در حال خوردن غذا خوابش می‌برد. البته او نمی‌خوابید، غش می‌کرد!» این جملات را مادر شهید احدیان و البته ده‌ها مادر شهید دیگر درباره فرزندانشان گفته‌اند. حال درباره توصیف فرزندانشان چه قبل از جنگ  و چه بعد از جنگ و البته ادامه این جملات هم این‌گونه است که «دوباره می‌دیدی نیمه شب بلند شده‌اند و بر سر سجاده در حال راز و نیازند تا روز پرکار دیگری را آغاز کنند.

چنانچه اشاره شد، آن انگیزه‌های قوی که این تلاش‌های شبانه‌روزی را ثمر می‌دهند، از آرمان‌های بلندی نشئت گرفته‌اند که همواره مد نظر این بچه‌ها بودند. مهدی زین‌الدین وقتی می‌خواست ازدواج کند، به همسرش گفته بود: «پایان راه من شهادت است و اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، هر کجا جنگ حق علیه باطل باشد، به آنجا می‌روم تا شهید شوم.» و این یعنی: مبارزه جغرافیا و مرز نمی‌شناسد و پایانی ندارد.

ادامه مطلب ...

سنگر انفرادی

سنگر انفرادی

تاریخ مرا در محک امتحان قرار داده است. می‌خواهد فداکاری مرا بسنجد. می‌خواهد شجاعت مرا بیازماید. اکنون پرچم خدایی به دست من سپرده شده است تا با طاغوت‌ها بجنگم و مبارزه من فقط با شهادت و فدکاری امکان‌پذیر است.

خدایا! تو را شکر می‌کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج‌ گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم.

خدایا! هدایتم کن؛ زیرا می‌دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.

خدایا! هدایتم کن که ظلم نکنم؛ زیرا می‌دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است.

خدایا! نگذار دروغ بگویم؛ زیرا دروغ ظلم کثیفی است.

خدایا! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم؛ زیرا تهمت، خیانت ظالمانه‌ای است.

خدایا! ارشادم کن که بی‌انصافی نکنم؛ زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد.

خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی‌احترامی به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.

خسته شده‌ام،‌ پیر شده‌ام، دل‌شکسته‌ام. ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم و احساس می‌کنم که این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع می‌کنم و می‌خواهم فقط با خدای خود تنها باشم.

 

شهید دکتر مصطفی چمران

الله بنده‌سی!(حمید باکری)

متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخری­ها شده بود فرمانده لشکر 31  عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.

 

مرتب می­رفت به محله­های پایین شهر، مثل علی­آباد و حسین­آباد و کوچه­های خاکی و گلی­ آن را آسفالت می­کرد. می­نشست با کارگرها چای می­خورد، غذا می­خورد، حرف می­زد، شوخی می­کرد، تا کارها سریع­تر و با رغبت­تر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه می‌داد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.

 

فکر کردم از خودمان­ است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل می‌زد عینهو کارگرها. عریق می‌ریخت عینهو کارگرها!

ادامه مطلب ...

با خدا معامله کرده‌ام (یعقوب علیاری)

مظلومانه و عارفانه افتاده بود روی تخت بیمارستان. غرق افکار خود بود و از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به انتهای افق... صیاد، آبشناسان، نیاکی... احساس می‌کرد، مرغ روحش دیگر ساکن این قفس نیست، باید می‌رفت.

حالا دیگر گازهای شیمیایی که سال‌ها بود با او زیسته بودند، به تکاپو افتاده بودند سلول به سلول آکنده می شدند و کپسول اکسیژن کنار دستش هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. تنفس،‌ تنفس، تنفس... نه این بار متفاوت بود.

می‌شد از پشت چهره یعقوب علیاری که حالا نحیف شده بود و به سختی نفس می‌کشید، لبخند رضایتش را خواند.

 

توی آن زمان‌ها که گناه زیر دست و پا ریخته بود، افسران آمریکایی، ‌جوان برومندی را می‌دیدند که بی‌توجه به هزاران ابزار وسوسه‌انگیزی که فراهم بود، با چه انگیزه و نشاطی دوره‌های چتربازی، پارتیزانی و نیروی مخصوص ویژه را یک یک می‌گذراند و حتی از افسران خودشان هم جلو افتاده است.

ادامه مطلب ...