ماندهام چرا مجنون؟!... چرا هیچ اسم دیگری نه؟! چرا تا پایت را اینجا میگذاری، این خاک تو را مثل خودش میکند؟!... دیوانه، شیدا، مجنون... قصه مجنون مفصل است. بخشیاش را من راوی باید مختصر بگویم و بخش اصلیاش را خود تو باید بروی و ببینی، با تمام وجود. راستی مجنون! امروز تو بگو لیلیات کجاست؟!
راستش کسی حرف ایران را جدی نمیگرفت. مگر ایران چه میخواست؟ هیچ، فقط حقش را. میخواست جامعه بینالملل حقوقش را به رسمیت بشناسند؛ عراق به عنوان متجاوز شناخته شود، تنبیه شود و همه خسارات را جبران کند. اما گوش شنوایی نبود. ایران مجبور بود که یک اهرم فشار برای به دست آوردن حقوق از دست رفته خود دست و پا کند. یعنی چه؟ یعنی تصرف منطقهای از خاک عراق که برای عراق خیلی مهم باشد!
امکانات و تجهیزات عراق به یُمن کمکهای غربیها خیلی زیاد بود. از طرفی امکانات نظامی ایران، محدود بود. محرومیت ایران سبب میشد که فرماندهان ایرانی، منطقهای را برای عملیات انتخاب کنند که به فکر دشمن نرسد و توانایی لازم برای دفاع از خود را نداشته باشد. به علاوه، منطقهای باشد که نیروهای ایرانی نیز به خوبی بتوانند وظیفه خود را با درصد موفقیت بالا انجام دهند. و این چنین شد که منطقه هورالهویزه (شمال بصره) انتخاب شد. این انتخاب هر چند که با عقل کلاسیک سازگار نبود، اما منطق فرماندهان این بود که عراق توانایی مقابله با رزمندگان را در این منطقه ندارد.
اول جنگ بود، عراق میخواست اولین راههای ورودیاش را به خیال تسخیر سه روزه تهران(!) به طور کامل اشغال کند. گیر داده بود به بستان در دشت آزادگان. یک تیپ رزمی تشکیل داد که بیشتر آنها از فراریان زمان شاه و تجزیهطلبان بودند. فرستادشان توی شهر و روستاها. بلندگو گرفته بودند و میچرخیدند توی کوچهها: «آهای مردم! بستان را از دست نیروهای ایرانی آزاد خواهیم کرد...!» و خیال میکردند مردم نمیفهمند.
مردم درخواست نیرو کردند، رزمندگان سپاه سوسنگرد و بستان از راه رسیدند. عراقیها هول شدند. فکر کردند که شاید اگر شهر ناامن شود، کار برای آنها راحتتر باشد. اسلحه بین مردم پخش کردند. گوشه گوشه شهر بمب کار گذاشتند. حتی در جادهها مین کاشتند.
ایران هنوز در شوک شروع جنگ بود. اسلحه و مهمات کم داشت. تعداد نیروهای رزمنده، سپاه و ارتش هم محدود بودند. 25 شهریور 1359. بچههای جهاد با برنو میجنگیدند، از آن طرف عراقیها تفنگهایشان را، به رخمان میکشیدند. سنگرسازی عراقیها در اطراف بستان نشان میداد که یک جنگ نابرابر در حال آغاز است. عشایر منطقه، گروههای رزمی تشکیل داده بودند تا دست کم مرزهای آبی بستان را حفظ کنند. این در حالی بود که هواپیماهای عراقی هم خواستند خودی نشان بدهند و پاسگاه نظامی بستان را هدف قرار دادند. خیلی از مجروحان ایرانی را هم با خودشان بردند....
اهالی بستان وضعیت وخیم جنگ را درک میکردند. دلشان میخواست به هر ترتیبی که هست، از شهر و خانه خود دفاع کنند. و حتی با تفنگهای شکاری برای دفاع آماده شدند. میگفتند: «ما توانستیم رژیم شاه را شکست بدهیم، امروز هم استقامت میکنیم.» زنهای بستان هم داوطلبانه، غذا میپختند و بین رزمندگان و مدافعین شهر توزیع میکردند. همه آستین بالا زده بودند برای مقاومت.
مینویسم «آبادان» قصبهای است کوچک بر کنار دریا... یادم میآید بهمنشیر، رودخانهای که از کنار آبادان میگذرد و خروش آن در روزهای بارانی.
مینویسم آبادان و آن رباطی است که در آنجا پاسبانی بودند که دزدان دریا را نگاه میداشتند. به کوی ذوالفقاری فکر میکنم به نخلها، به خش خش میان نخلها به سایههایی که لای آن رفت و آمد میکردند. به قبرستان ماشین، آریا، پیکان، کامیون، جیپ و... ورق آهنهای روی هم تلنبار شده و اتاقکی حلبی که دریاقلی توی آن خوابیده بود خواب که نه، خواب و بیدار.
با صداهایی که شنید، برخاست و نشست سر جایش. فانوس را از کنار چاله برداشت. فتیلهاش را بالا کشید بلند شد و فانوس را بالا گرفت. نور فانوس کم جان بود. چیزی دیده نمیشد. دریاقلی زیر لب گفت: حرامیها!
ادامه مطلب ...در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگزده جلب توجه میکند که روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، جادة شهید شاهحسینی.» در نزدیکی این یادمان، پاسگاهی قرار دارد که «زید» نام دارد.
زید، پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه؛ یکی از مسیرهای تهاجم بعثیها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان. بهواسطه جادة بینالمللیای که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی، خود را به سه راه حسینیه رساندند و به طرف خرمشهر هجوم آوردند.
پاسگاه زید با دلاوریهای رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچهها از زید گذشته بودند، اما موانع صعبالعبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه شکل بگیرد؛ پاسگاهی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمندهها، چه سوار موتور و چه پیاده آنقدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.
مگر میشود حرف از دفاع مقدس و شروع جنگ به میان آورد و نامی از شهرک دارخوین و حماسة خط شیر و نقطه دفع تجاوز و آغاز «عملیات فرماندهی کل قوا» نبرد. در جاده اهواز ـ آبادان که حرکت کنی 45 کیلومتر مانده به آبادان، یک شهرک مسکونی میبینی که متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که به شهرک دارخوین شهرت یافت. این شهرک روزگار آغازین جنگ خط مقدم حماسه بود، اما پس از عقب راندن عراقیها و به برکت خونهای جاری شده بر زمین، شهرک به مکانی مقدس برای رزمندگان اعزامی از اصفهان تبدیل شد.
دارخوین چه شبهایی که شاهد سوز دعا و مناجات شهید ردانیپور بود و میتوانی گوش بسپاری به طنین دلنواز عاشوراهایی که میخواند؛ سخن از کسی که بر شهرک دارخوین و ساکنان اهل دلش فرماندهی میکرد و آوازة رشادتش در تاریخ دفاع مقدس جاودانه خواهد ماند. ادامه مطلب ...وارد که میشوی، تا چشم کار میکند، نی است و نیزار. گاهی هم که توی جاده تا بالای زانو آب بالا آمده است. همان کنار جاده، لای نیزارها مزار چند شهید گمنام توجهها را به خود جلب میکند. آب گاهی روی مزارها هم میگیرد و بالا میآید. اینها فقط چند تا از آن هزار کبوتریاند که هفدهم بهمن سال شصت، از لای همین نیزارها پرواز کردهاند.
در بین تپههای رملی و میشداغ و هورالهویزه، تنگهای هست که غیر قابل عبور برای یگانهای رزمی است؛ به همین خاطر اسمش را گذاشتهاند: چزابه.
وقتی بستان آزاد شد، باید از چزابه پاسداری میشد. دفاع از تنگه چزابه، یکی از سختترین عملیاتهای دوران دفاع مقدس بود. عراقیها قصد داشتند از تنگه چزابه عبور کنند و دوباره بستان را اشغال کنند. رزمندههای ایرانی میخواستند با حفظ چزابه، بستان را هم حفظ کنند.
این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. در دو سوی تنگه، دو جادة نظامی قرار دارد. جادهای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل میکند و جاده دیگری که در خاک عراق، که چزابه را به عماره متصل میکند.
فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیاتهای والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رملهای آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است.
این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفتهای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من میخواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که اینقدر مختصر نباشد و گوشهای از حقایق را به تصویر بکشد.
بسیجیها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسههای روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضیها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُلها قرار بود روی کانالها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین میگفتند عملیات موانع. هدف بسیجیها خط دشمن بود. مجموعهای از کانالها، سیمخاردارها و میدان مینها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر میرسید، بچهها یکی را که رد میکردند به دیگری میرسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانالهایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکههای پر از مواد آتشزا.
دشمن با هوشیاری مینها را زیر رمل و ماسهها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیاتها در شب انجام میگرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمیشدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمیشدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قویشان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بینظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده میشدند.از پل نو به طرف شلمچه، کمی که جلو میروی، سمت چپ تابلوی نهر خین را میبینی، نهری که جزیره بوارین عراق را از شلمچة ایران جدا کرده است. این رودخانه کوچک، در این بیابان دور افتاده، دروازهای از بهشت است که این دروازه را خیلیها دیدهاند، اما دیگر برنگشتهاند، تا به تو بگویند که در این جریان آرام چه دیدهاند؟ و اگر تو اهلیت داشته باشی شاید با تو بگویند!
صف نماز که بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را آرام کند تا تکبیرهالاحرام را بگوید. تکبیرگو هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمیرسید. پیشنماز گریه میکرد، نمازگزاران گریه میکردند، تکبیرگو هم گریه میکرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابههای «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.
ما باید از طریق کانال حفر شده، از سمت خاکریز خودمان به داخل نهرخین میرفتیم و بعد از عبور از نهر، به خط عراقیها میزدیم. نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالای خاکریز مینکاری شده بود. باید هر طور شده به آب میزدیم، معبر را باز میکردیم تا بچهها بتوانند به جزیره بوارین برسند. دو تا کانال بود که نیروهای خطشکن باید از آن رد میشدند تا به رودخانه بزنند و با باز کردن معبر از میان سیمخاردارها و خورشیدیها، از آب عبور کنند. خیلیها جنازة خود را پلی برای عبور رفقایشان کردند تا از این کانال عبور کنند.
«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جملهایست که از کودکی به ما گفته بودند، و این را کرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من میخواهم یکی از استثناهای این قانون را رو کنم. گرچه زحمت پیدا کردن آن را من نکشیدهام. برای پیدا کردن تبصرههای این قانون، یک عالمه خون ریخته شده است. باور کن!
عملیات کربلای چهار تمام شده بود و هنوز خاطرة شهادت بسیاری از بچهها از اذهان زدوده نشده بود که باید رزمندگان و مردم شهد شیرین پیروزی را میچشیدند، که اینها را یکی از فرماندهان عملیات کربلای پنج میگوید. میگوید تمام جوانب را بررسی کردیم.
شناسایی منطقه کار راحتی نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهمتر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از این نقطه میتوانستند به دشمن نفوذ کنند. البته راحت هم که نه. دشمن محکمترین مواضع و موانع را برپا کرده بود. بررسی منطقه کلی وقت میبرد. دشمن در منطقه آب رها کرده بود. خط اولش، دژ محکمی بود با سنگرهای بتونی. پشت آن تانکها مستقر بودند و به خوبی بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم که کانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعیجی بود. خط پنجمی هم بود که قرارگاه تاکتیکی دشمن بود و مرکز توپخانه، و تازه این همة ماجرا نبود.
ادامه مطلب ...