منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

مجنون پی لیلاست هنوز(مجنون)

مانده­ام چرا مجنون؟!... چرا هیچ اسم دیگری نه؟! چرا تا پایت را اینجا می­گذاری، این خاک تو را مثل خودش می­کند؟!... دیوانه، شیدا، مجنون... قصه­ مجنون مفصل است. بخشی­اش را من راوی باید مختصر بگویم و بخش اصلی­اش را خود تو باید بروی و ببینی، با تمام وجود. راستی مجنون! امروز تو بگو لیلی­ات کجاست؟!

 

راستش کسی حرف ایران را جدی نمی‏گرفت. مگر ایران چه می‏خواست؟ هیچ، فقط حقش را. می‌خواست جامعه بین‏الملل حقوقش را به رسمیت بشناسند؛ عراق به عنوان متجاوز شناخته شود، تنبیه شود و همه خسارات را جبران کند. اما گوش شنوایی نبود. ایران مجبور بود که یک اهرم فشار برای به دست آوردن حقوق از دست رفته خود دست و پا کند. یعنی چه؟ یعنی تصرف منطقه‏ای از خاک عراق که برای عراق خیلی مهم باشد!

 

امکانات و تجهیزات عراق به یُمن کمک‏های غربی‏ها خیلی زیاد بود. از طرفی امکانات نظامی ایران، محدود بود. محرومیت ایران سبب می‏شد که فرماندهان ایرانی، منطقه­ای را برای عملیات انتخاب کنند که به فکر دشمن نرسد و توانایی لازم برای دفاع از خود را نداشته باشد. به علاوه، منطقه‌ای باشد که نیروهای ایرانی نیز به خوبی بتوانند وظیفه خود را با درصد موفقیت بالا انجام دهند. و این چنین شد که منطقه هورالهویزه (شمال بصره) انتخاب شد. این انتخاب هر چند که با عقل کلاسیک سازگار نبود، اما منطق فرماندهان این بود که عراق توانایی مقابله با رزمندگان را در این منطقه ندارد.


ادامه مطلب ...

سرزمینی که با چوب و چماق ایستاد (بستان)

اول جنگ بود، عراق می­خواست اولین راه­های ورودی­اش را به خیال تسخیر سه روزه تهران(!) به طور کامل اشغال کند. گیر داده بود به بستان در دشت آزادگان. یک تیپ رزمی تشکیل داد که بیشتر آنها از فراریان زمان شاه و تجزیه­طلبان بودند. فرستادشان توی شهر و روستاها. بلندگو گرفته بودند و می­چرخیدند توی کوچه­ها: «آهای مردم! بستان را از دست نیروهای ایرانی آزاد خواهیم کرد...!» و خیال می­کردند مردم نمی‌فهمند.

 

مردم درخواست نیرو کردند، رزمندگان سپاه سوسنگرد و بستان از راه رسیدند. عراقی­ها هول شدند. فکر کردند که شاید اگر شهر ناامن شود، کار برای آنها راحت­تر باشد. اسلحه بین مردم پخش کردند. گوشه گوشه شهر بمب کار گذاشتند. حتی در جاده­ها مین کاشتند.

 

ایران هنوز در شوک شروع جنگ بود. اسلحه و مهمات کم داشت. تعداد نیروهای رزمنده، سپاه و ارتش هم محدود بودند. 25 شهریور 1359. بچه­های جهاد با برنو می­جنگیدند، از آن طرف عراقی­ها تفنگ­هایشان را، به رخمان می­کشیدند. سنگرسازی عراقی­ها در اطراف بستان نشان می­داد که یک جنگ نابرابر در حال آغاز است. عشایر منطقه، گروه­های رزمی تشکیل داده بودند تا دست کم مرزهای آبی بستان را حفظ کنند. این در حالی بود که هواپیماهای عراقی هم خواستند خودی نشان بدهند و پاسگاه نظامی بستان را هدف قرار دادند. خیلی از مجروحان ایرانی را هم با خودشان بردند....

اهالی بستان وضعیت وخیم جنگ را درک می­کردند. دلشان می‌خواست به هر ترتیبی که هست، از شهر و خانه خود دفاع کنند. و حتی با تفنگ­های شکاری برای دفاع آماده شدند. می­گفتند: «ما توانستیم رژیم شاه را شکست بدهیم، امروز هم استقامت می­کنیم.» زن­های بستان هم داوطلبانه، غذا می­پختند و بین رزمندگان و مدافعین شهر توزیع می­کردند. همه آستین بالا زده بودند برای مقاومت.


ادامه مطلب ...

بنویسید آبادان بخوانید دریاقلی

می‌نویسم «آبادان» قصبه‌ای است کوچک بر کنار دریا... یادم می‌آید بهمن‌شیر، رودخانه‌ای که از کنار آبادان می‌گذرد و خروش آن در روزهای بارانی.

می‌نویسم آبادان و آن رباطی است که در آنجا پاسبانی بودند که دزدان دریا را نگاه می‌داشتند. به کوی ذوالفقاری فکر می‌کنم به نخل‌ها، به خش خش میان نخل‌ها به سایه‌هایی که لای آن رفت و آمد می‌کردند. به قبرستان ماشین، آریا، پیکان، کامیون، جیپ و... ورق آهن‌های روی هم تلنبار شده و اتاقکی حلبی که دریاقلی توی آن خوابیده بود خواب که نه، خواب و بیدار.

 

با صداهایی که شنید، برخاست و نشست سر جایش. فانوس را از کنار چاله برداشت. فتیله‌اش را بالا کشید بلند شد و فانوس را بالا گرفت. نور فانوس کم جان بود. چیزی دیده نمی‌شد. دریاقلی زیر لب گفت: حرامی‌ها!

ادامه مطلب ...

سرزمین گمنامی (زید)

در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ‌زده جلب توجه می‌کند که روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، جادة شهید شاه‌حسینی.» در نزدیکی این یادمان، پاسگاهی قرار دارد که «زید» نام دارد.

زید، پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه؛ یکی از مسیرهای تهاجم بعثی‌ها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان. به‌واسطه جادة بین‌المللی‌ای که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی، خود را به سه راه حسینیه رساندند و به طرف خرمشهر هجوم آوردند.

پاسگاه زید با دلاوری‌های رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچه‌ها از زید گذشته بودند، اما موانع صعب‌العبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه شکل بگیرد؛ پاسگاهی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمنده‌ها، چه سوار موتور و چه پیاده آن‌قدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.


ادامه مطلب ...

معبری از جنس نور (طلاییه)

در 35 کیلومتری جادة اهواز به سمت خرمشهر، سه راهی جفیر و پادگان حمید خود را نمایان می‌کند؛ پادگانی که عراقی‌ها پس از تصرف، از پایه ویرانش کردند. از سه راهی جفیر به سمت  طلاییه نیز دشتی وسیع با خاکریزهای متعدد به چشم می‌خورد که روایت‌‌گر حماسه روزهای آغازین جنگ است. مقرهای در این مسیر به دست رزمندگان اسلام بعد از آزادسازی احداث شده است. بعد از عبور از پاسگاه شهابی و  طلاییة جدید در حاشیة دژ مرزی شهید ساجدی، به طلائیه، میدان حماسه‌ها می‌رسی و شاید تو نیز مثل آن هزاران نفر دیگری باشی که کفش‌هایت را از پایت درمی‌آوری و روی خاک شوره‌زار و شورآفرین  طلاییه قدم می‌گذاری روبه‌رویت معبر و محور بچه‌های گردان یامهدی(عج) است که در عملیات خیبر خاک طلائیه را با خون سرخ خویش معطر کردند و آن‌سوتر حرم شهدای گمنام است. در کنار این حرم بود که دست مبارک سردار لشکر امام حسین(ع) شهید خرازی از پیکر جدا شد. در نقطه غروب خورشید، جزایر مجنون شمالی و جنوبی قرار دارد که با حرم شهدا حدود هشت کیلومتر فاصله دارد. پایین‌تر که می‌روی، به سه راهی شهادت می‌رسی؛ نقطه اتصال زمین و آسمان.
ادامه مطلب ...

دژبانی شهادت (دارخوین)

مگر می‌شود حرف از دفاع مقدس و شروع جنگ به میان آورد و نامی از شهرک دارخوین و حماسة خط شیر و نقطه دفع تجاوز و آغاز «عملیات فرماندهی کل قوا» نبرد. در جاده اهواز ـ آبادان که حرکت کنی 45 کیلومتر مانده به آبادان، یک شهرک مسکونی می‌بینی که متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که به شهرک دارخوین شهرت یافت. این شهرک روزگار آغازین جنگ خط مقدم حماسه بود، اما پس از عقب راندن عراقی‌ها و به برکت خون‌های جاری شده بر زمین، شهرک به مکانی مقدس برای رزمندگان اعزامی از اصفهان تبدیل شد.

دارخوین چه شب‌هایی که شاهد سوز دعا و مناجات شهید ردانی‌پور بود و می‌توانی گوش بسپاری به طنین دلنواز عاشوراهایی که می‌خواند؛ سخن از کسی که بر شهرک دارخوین و ساکنان اهل دلش فرماندهی می‌کرد و آوازة رشادتش در تاریخ دفاع مقدس جاودانه خواهد ماند.

ادامه مطلب ...

پرواز از لابه‌لای نیزارها (چزابه)

وارد که می‌شوی، تا چشم کار می‌کند، نی است و نیزار. گاهی هم که توی جاده تا بالای زانو آب بالا آمده است. همان کنار جاده، لای نیزارها مزار چند شهید گمنام توجه‌ها را به خود جلب می‌کند. آب گاهی روی مزارها هم می‌گیرد و بالا می‌آید. اینها فقط چند تا از آن هزار کبوتری‌اند که هفدهم بهمن سال شصت، از لای همین نیزارها پرواز کرده‌اند.

 

در بین‌ تپه‌های رملی و میشداغ و هورالهویزه، تنگه‌ای هست که غیر قابل عبور برای یگانهای رزمی است؛ به همین خاطر اسمش را گذاشته‌اند: چزابه.

 

وقتی بستان آزاد شد، باید از چزابه پاسداری می‌شد. دفاع از تنگه چزابه، یکی از سخت‌ترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس بود. عراقی‌ها قصد داشتند از تنگه چزابه عبور کنند و دوباره بستان را اشغال کنند. رزمنده‌های ایرانی می‌خواستند با حفظ چزابه، بستان را هم حفظ کنند.

 

این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. در دو سوی تنگه، دو جادة نظامی قرار دارد. جاده‌ای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل می‌کند و جاده دیگری که در خاک عراق، که چزابه را به عماره متصل می‌کند.


ادامه مطلب ...

شهدای اینجا دیگر تشنه نیستند! (فکه)

فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیات‌های والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رمل‌های آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است.

این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفته‌ای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من می­خواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که این­قدر مختصر نباشد و گوشه­ای از حقایق را به تصویر بکشد.

بسیجی­ها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسه­های روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضی­ها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُل­ها قرار بود روی کانال­ها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین می­گفتند عملیات موانع. هدف بسیجی­ها خط دشمن بود. مجموعه­ای از کانال­ها، سیم­خاردارها و میدان مین­ها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر می­رسید، بچه‌ها یکی را که رد می‌کردند به دیگری می­رسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانال­هایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکه‌های پر از مواد آتش­زا.

دشمن با هوشیاری مین­ها را زیر رمل و ماسه­ها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیات­ها در شب انجام می­گرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمی­شدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمی­شدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قوی­شان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بی­نظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده می­شدند.
ادامه مطلب ...

در این جریان آرام... (نهر خین)

از پل نو به طرف شلمچه، کمی که جلو می‌روی، سمت چپ تابلوی نهر خین را می‌بینی، نهری که جزیره بوارین عراق را از شلمچة ایران جدا کرده است. این رودخانه کوچک، در این بیابان دور افتاده، دروازه­ای از بهشت است که این دروازه را خیلی­ها دیده­اند، اما دیگر برنگشته­اند، تا به تو بگویند که در این جریان آرام چه دیده­اند؟ و اگر تو اهلیت داشته باشی شاید با تو بگویند!

 

صف نماز که بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را آرام کند تا تکبیره­الاحرام را بگوید. تکبیرگو هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمی­رسید. پیش­نماز گریه می­کرد، نمازگزاران گریه می­کردند، تکبیرگو هم گریه می­کرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابه­های «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.

 

ما باید از طریق کانال حفر شده، از سمت خاکریز خودمان به داخل نهرخین می‌رفتیم و بعد از عبور از نهر، به خط عراقی­ها می­زدیم. نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالای خاکریز مین­کاری شده بود. باید هر طور شده به آب می­زدیم، معبر را باز می­کردیم تا بچه­ها بتوانند به جزیره بوارین برسند. دو تا کانال بود که نیرو­های خط‌شکن باید از آن رد می­شدند تا به رودخانه بزنند و با باز کردن معبر از میان سیم‌خاردارها و خورشیدی­ها، از آب عبور کنند. خیلی­ها جنازة‌ خود را پلی برای عبور رفقایشان کردند تا از این کانال عبور کنند.


ادامه مطلب ...

گوش‌ات را به نجوای غروب اینجا بسپار (شلمچه)

«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جمله‌ایست که از کودکی به ما گفته بودند، و این را کرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من می‌خواهم یکی از استثناهای این قانون را رو کنم. گرچه زحمت پیدا کردن آن را من نکشیده‌ام. برای پیدا کردن تبصره‌های این قانون، یک عالمه خون ریخته شده است. باور کن!

 

عملیات کربلای چهار تمام شده بود و هنوز خاطرة شهادت بسیاری از بچه‌ها از اذهان زدوده نشده بود که باید رزمندگان و مردم شهد شیرین پیروزی را می‌چشیدند، که اینها را یکی از فرماندهان عملیات کربلای پنج می‌گوید. می‌گوید تمام جوانب را بررسی کردیم.

 

شناسایی منطقه کار راحتی نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهم‌تر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از این نقطه می‌توانستند به دشمن نفوذ کنند. البته راحت هم که نه. دشمن محکم‌ترین مواضع و موانع را برپا کرده بود. بررسی منطقه کلی وقت می‌برد. دشمن در منطقه آب رها کرده بود. خط اولش، دژ محکمی بود با سنگرهای بتونی. پشت آن تانک‌ها مستقر بودند و به خوبی بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم که کانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعیجی بود. خط پنجمی هم بود که قرارگاه تاکتیکی دشمن بود و مرکز توپخانه، و تازه این همة ماجرا نبود.

 

ادامه مطلب ...