سنگر انفرادی
تاریخ مرا در محک امتحان قرار داده است. میخواهد فداکاری مرا بسنجد. میخواهد شجاعت مرا بیازماید. اکنون پرچم خدایی به دست من سپرده شده است تا با طاغوتها بجنگم و مبارزه من فقط با شهادت و فدکاری امکانپذیر است.
خدایا! تو را شکر میکنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم.
خدایا! هدایتم کن؛ زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا! هدایتم کن که ظلم نکنم؛ زیرا میدانم ظلم چه گناه نابخشودنی است.
خدایا! نگذار دروغ بگویم؛ زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
خدایا! محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم؛ زیرا تهمت، خیانت ظالمانهای است.
خدایا! ارشادم کن که بیانصافی نکنم؛ زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد.
خدایا! راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بیاحترامی به یک انسان، همانا کفر خدای بزرگ است.
خسته شدهام، پیر شدهام، دلشکستهام. ناامیدم، دیگر آرزویی ندارم و احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع میکنم و میخواهم فقط با خدای خود تنها باشم.
شهید دکتر مصطفی چمران
خواهرم ای دختر ایران زمین یک نظر عکس شهیدان را ببین
در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن
خواهر من این لباس تنگ چیست پوشش چسبان رنگارنگ چیست
پوشش زهرا و زینب بهترین بر تو ای محبوبه خواهر آفرین
پیش نامحرم تو طنازی مکن با اصول شرع لجبازی مکن
یادت آید از پیام کربلا گاه گاهی شرمت آید از خدا
ادامه مطلب ...
متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخریها شده بود فرمانده لشکر 31 عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علیآباد و حسینآباد و کوچههای خاکی و گلی آن را آسفالت میکرد. مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد، تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه میداد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.
فکر کردم از خودمان است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل میزد عینهو کارگرها. عریق میریخت عینهو کارگرها!
ادامه مطلب ...مظلومانه و عارفانه افتاده بود روی تخت بیمارستان. غرق افکار خود بود و از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به انتهای افق... صیاد، آبشناسان، نیاکی... احساس میکرد، مرغ روحش دیگر ساکن این قفس نیست، باید میرفت.
حالا دیگر گازهای شیمیایی که سالها بود با او زیسته بودند، به تکاپو افتاده بودند سلول به سلول آکنده می شدند و کپسول اکسیژن کنار دستش هم هیچ کاری از دستش برنمیآمد. تنفس، تنفس، تنفس... نه این بار متفاوت بود.
میشد از پشت چهره یعقوب علیاری که حالا نحیف شده بود و به سختی نفس میکشید، لبخند رضایتش را خواند.
توی آن زمانها
که گناه زیر دست و پا ریخته بود، افسران آمریکایی، جوان برومندی را میدیدند که
بیتوجه به هزاران ابزار وسوسهانگیزی که فراهم بود، با چه انگیزه و نشاطی دورههای
چتربازی، پارتیزانی و نیروی مخصوص ویژه را یک یک میگذراند و حتی از افسران خودشان
هم جلو افتاده است.
احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده میکند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.
1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور، آسمان ایران را پرتو افشانی کرد. از همان آغاز از جبین این مولود، همت را میشد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت.
پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمیآورد و به شکلهای مختلف میکوشید حقوق از دست رفتة مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمیدید، استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.
«انسان نباید فقط مسلمان شناسنامهای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد.» اینها را احمد همیشه و هر جایی میگفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتیاش، شخصیت سیاسی او را پیریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاسهایش فعالیت سیاسی، مذهبیاش را شروع کرد.
میخواست به آسمان نزدیکتر شود. دیپلم را که گرفت، به استخدام نیروی هوایی درآمد. در همة دورهها ممتاز بود. توی بچههای هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش میکردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. میگفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود میشد که انسان را تحت تأثیر قرار میداد. به نماز که میایستاد، دیدنی بود. خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا میکرد و رنگ چهرهاش عوض میشد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.
ادامه مطلب ...آن روز، قاسمآباد بر خود میبالید که گهوارة طفلی شده است که فردا روز، آسمان را در سیطرة مردانگی خویش فرو میبرد. مصطفی نام گرفت تا در صف سربازان روحالله، بتشکنی را در تارک آخرالزمان به تکرار درآورد. ورامین، نقطة آغاز حیات علمی او شد. سربازی که رفت، در قالب سپاه دانش، رسالت تعلیم را بر دوش گرفت و نهال بیداری را در دل مردم اسفراین کاشت.
سال 1350 زاویه دید او آسمان را نشانه رفت و دانشکده خلبانی را برای فردایی که افق رهایی را برایش ترسیم میکرد، برگزید. او از همان آغاز میدانست که روزی میباید برای سلالهای از نسل زهرا(س) آسمان را درنوردد و سینة دشمنان را بشکافد. آموزش مقدماتی را در ایران به پایان رساند و برای تکمیل دوره به امریکا رهسپار شد و عقاب تیزپرواز آسمان همانجا توانست به جرگة خلبانان بپیوندد. با عزمی استوار به وطن بازگشت؛ ارادهای که چندی بعد در لبیک به امام تجلی یافت. او از همان آغازین روزهای فعالیت به عنوان خلبان هواپیمای «اف ـ پنج» فعالیت خویش را در جبههای دیگر آغاز کرد؛ جبههای که مردی میطلبید چون مصطفی اردستانی که شعلههای انقلاب را در دل جوانان زنده دارد.
همیشه پرچمدار بود و خطدار شجاعت و استقامت. نیروی هوایی، وامدار مصطفی و دهها مصطفایی است که بذر تسلیم و ولایتپذیری را در نهادشان به ودیعت سپرد تا در اولین حضور انقلابی خویش فریاد لبیک را به حضرت امام نثار دارند.
هواپیماى سوخو را حاجاحمد وارد نیروى هوایى سپاه کرد. مراسم افتتاحیهاش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولى گفت: مىخوام مراسم افتتاحیه توى مشهد باشه.
پایگاه هوایى مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامهاى را نمىداد. بعضىها همین را به سردار گفتند. سردار ولى اصرار داشت مراسم توى مشهد باشد.
با برج مراقبت هماهنگىهاى لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت على بن موسى الرّضا(ع) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلىها تازه آن وقت دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند؛ همیشه مىگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(ع) بىنیاز نیستیم.
مادر خواب سه تا ماهى را دیده بود؛ سه تا ماهى که توى یک رودخانه، مىرفتهاند به سمت دریا. مىگفت: یکى از اون ماهىها، روى کمرش یک هلال ماه داشت، اصلاً انگار خود ماه بود، چون که نور زیبا و خیرهکنندهاى ازش به طرف آسمون پاشیده مىشد.
مادر وقتى خوابش را تعریف مىکرد، حال و هواى خاصى داشت. خیره شده بود به یک نقطه نامعلوم. مىگفت: هزاران هزار ماهىِ دیگه توى اون رودخونه بودند که با اون دو تا ماهى، دنبال این ماهى نورانى مىرفتند؛ یعنى اون ماهى، تمام ماهىها رو داشت هدایت مىکرد به سمت دریا.
مادر گفت: محسن! مىدونم که اون سه تا ماهى، تو و دو تا برادرت بودین، ولى نمىدونم اون ماهى نورانیه کدوم یکىتون بود.
آن وقتها احمد چهار سالش بود.
بعدها توى جنگ، وقتى احمد فرمانده لشکر شده بود، مادر گاهى یاد خوابش مىافتاد. مىگفت: اون ماهى نورانى، احمدم بود!
ادامه مطلب ...با هر که درباره شهدا صحبت میکردی، بارها اسم سردار داوود کریمی میشنیدی. همه با اینکه خودشان کارکشته بودند، میگفتند حاج داوود، اطلاعات ارزشمندی دربارة این شهدا دارد؛ ولی بعضیها که آن بزرگوار را بیشتر و بهتر میشناختند، میگفتند: حاج داوود بعد از جنگ، بیمهری زیاد دیده است و الآن رفته است در لاک خودش، و خیلی بعید است که حاضر به انجام مصاحبه شود.
همانها توصیه میکردند که: از اسم شهید «محمد داوودآبادی» میتوانم به عنوان یک حربه استفاده کنم؛ یک حربه برای راضی کردن سردار کریمی به انجام مصاحبه. میگفتند او همیشه برای داوودآبادی حساب ویژهای باز میکرده است.
ادامه مطلب ...تو آنقدر با معرفتی که چمران را میشناسی، بهتر از من! من خیلی تلاش کنم، بتوانم یک زندگینامه ساده برایت بنویسم. زندگینامهای از چمران: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.
انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت. چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامیهای آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!
میدانم به چه فکر میکنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هستهای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هستهای شده، لابد هر روز یاد مصطفی میافتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم میگوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام میماند!
ادامه مطلب ...یا میتوانی مثل کسانی باشی که میریزند و میپاشند و دغدغه نان دارند. در این صورت میتوانی به خودت بگویی حالا که من فرماندهام و همه گوش به فرمان مناند، اصلاً گمنامی یعنی چی؟ یا اینکه میتوانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی با آنها بجنگی. پس دو راه داری: نه!
داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، میدانی که از نوع اول نیست. علی متولد 1323، در کبود گنبد (درگز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سالها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند روزی فرماندة نیروی زمینی ارتش ایران شود.»
ادامه مطلب ...