منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

امشب و فردا را فقط عاشورایی بجنگید (خرازی)

ظهرها بعد از مدرسه می‌رفت تا در خلوت شبستان بنشیند و به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب می‌پاشید، او که با صدای کودکانه‌اش مکبر می‌شد، در خانه پدری و در محله‌ای قدیمی از شهر اصفهان زندگی می‌کرد.

 

پادگان دنیای دیگری بود. بزرگ‌تر و متفاوت از مدرسه. شور انقلاب که بالا گرفت، از او خواستند تفنگش را رو به سینه مردم بگیرد و حسین نمی‌خواست. با فرمان امام بود که از پادگان گریخت با سری تراشیده و لباسی شخصی.

 

فردای روز پیروزی به «کمیته شهری اصفهان» رفت. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنیت شهر تا جمع‌آوری زباله و تقسیم غذا و سوخت، همه را مردم بر عهده داشتند. حسین به خاطر آشنایی‌اش با تجهیزات نظامی مسئول اسلحه‌خانه کمیته شد.

ادامه مطلب ...

اینها دلشان نور الهی دیده (منفرد نیاکی)

از مردم بومی مناطق گرا می‌گرفت و خودش به شناسایی قبل از عملیات می‌رفت. انگار نه انگار که فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز است. تا خط مقدم جلو می‌رفت و مدام به سربازان مستقر در منطقه سرکشی می‌کرد و اگر کسری و کمبودی داشتند، سریع جبران می‌کرد. کافی بود یک بار تو را ببیند، تا ماه­ها و شاید سال­ها بعد به تو بگوید که کجا تو را دیده و چه با تو گفته است. روابط اخلاقی و مهربانانه‌اش چنان به شخصیت نظامی‌اش پیوند خورده بود که از آن پیر پر تلاش ارتش، شخصیتی جذاب و دوست‌داشتنی ساخته بود. هر جا او بود، هیچ اختلافی میان نیروهای نظامی مستقر دیده نمی‌شد.

 

با اینکه قبل از انقلاب بخشی از عمرش را در ارتش سپری کرده بود،‌ اما همه به تقوا و رفتار انسانی‌اش ایمان داشتند هنگام انقلاب توانسته بود با ترفندهایی یگان­های تحت امرش را از مقابله با مردم دور نگه دارد. شهید صیاد شیرازی در مقابل امام(ره) درباره او چنین گفت: «در یکی از مراحل عملیات طریق‌القدس، در جمع فرماندهان ارتش و سپاه، جلسه دعای توسلی برگزار کردیم که متوجه شدم یکی از فرماندهان پیر ما که ظاهراً ما از او انقلابی‌تر بودیم، چنان هق‌هق گریه‌ای دارد حسرت‌بار!» و امام فرموده بودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود می‌باشد. اینها دلشان نور الاهی دیده و قلبشان روشن شده است. بروید از این فضای نورانی بهره‌برداری کنید.»

ادامه مطلب ...

باقری

امام حسین(ع) به غلامشان نظر کردند، وگرنه چه کسی فکرش را می‌کرد که بچة یک کیلو و هشتصد گرمی یک روزی که هفت ماهه به دنیا آمده بود زنده بماند. آن­قدر بی­رمق و ضعیف بود که لای پنبه گذاشتندش و تا بیست روز با قاشق چای­خوری قطره قطره به او شیر می‌دادند.

 

کسی که به خاطر فعالیت­های سیاسی علیه رژیم شاه از دانشگاه اخراج شود، اگر به سربازی هم برود، طولی نمی­کشد که پادگان را  به هم می­ریزد و آخر سر هم به فرمان امام(ره) از سربازی فرار می­کند.

 

بالای دیوار کلانتری چهارده تهران و بعد از سقوط کلانتری نوبت به پادگان عشرت­آباد رسید. حتماً عشرت­زده­ها یک روز جثه­ غلامحسین­ها را دست کم گرفته­ بودند که امروز این­چنین به خفت و دریوزگی افتادند.

 

حالا که خیال همه از بابت انقلاب و امام(ره) راحت شد، باید رفت به دنبال تحصیل برای خدمت به این انقلاب. غلامحسین دوباره در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول و هم­زمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول شد.


ادامه مطلب ...

وضو و آنگاه، شهادت (عبدالله میثمی)

بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب­ گرم می­کرد. یک چادر می‌انداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم می­پیچید دور سرش. می­رفت روضه می­خواند و خواهرهایش گوشه­ای از اتاق می‌نشستند و مثلاً گریه می­کردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.

 

روزها پیش پدرش که حجره فرش‌فروشی داشت، کار می‌کرد و شب­ها درس می­خواند. هر چه هم پول درمی­آورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه می‌کرد و این جور کارها. از آن انقلابی‌های حرفه­ای شده بود. شهربانی هر جا می­شنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار می­شد.

 

عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگی­اش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخره­اش کند. نمی‌دانستند که کمونیست هم آخر سر می­شود عین عبدالله!


ادامه مطلب ...

رزمنده‌ای با تیر و کمان (بهنام محمدی)

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازی­گوش و سر و زبان‌دار. ده ساله بود. کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شر راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدی­راد، بچه خرمشهر، متولد 1345.

 

اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

 

تابستان­ها می‌رفت مکانیکی. در تعمیرگاه از زیر کار درنمی‌رفت، وقتش را هم تلف نمی‌کرد. خوب به دست­های استادکار نگاه می‌کرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه‌ حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. بهنام از این ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع می‌کند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.


ادامه مطلب ...

ما می‌مانیم (علم‌الهدی)

متولد 1337 و سید حسین نام داشت. قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی می­خواند، آن قدر زیبا که همه را شیفته می‌کرد. دلت  می­خواست همه عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه محله می‌دانستند: فوتبال دم اذان تعطیل!

 

چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی­ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.

دو سال بعد، مسیر دسته­های سینه­زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی­خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت­ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می­گشت. با همکاری ساواک، سرنخ­ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، می­خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش­ها نماز می­خوانیم، کفش­هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.

ادامه مطلب ...

حالا اول راهی هستم که دنبالش بودم (رضوی)

وقتی پس از پایان تحصیلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصیل بده...، او گفته بود: ما جوان‌ها با اسلام خو گرفته‌ایم و نمی­‌توانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم. از این‌رو بعد از اتمام درسش رفت سربازی. اسمش «سید محمد تقی رضوی» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. رفقایش را هم تشویق کرده بود به فرار.

 

مادر سید محمد می­گوید: یک روز دیدم محمدتقی سراسیمه وارد خانه شد. نفس نفس می­زد. گفت: «مادر! فرار کردم.» بعد بلافاصله لباسهایش را عوض کرد که برود بیرون. گفتم نرو، تیر بارانت می‌کنند. با خوشرویی به من گفت: «مادر جان! من فرار کردم تا فعالیت کنم، اعلامیه­های امام را پخش کنم. فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم، کنارشان باشم. فرار نکردم که بمانم خانه» ... آرام شدم.

 

حالا فکر نکن سید محمدتقی از اول اینطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازی از آدم­های غیر مذهبی به شمار می­آمد. اینطور نیست که هر شهیدی از اول کارش درست درست باشد. گاهی تظاهرات خیابانی را که می­دید، عصبانی می­شد و فحش می­داد. می­گفت این چه وضعیتی است که مردم درست کرده­اند. هر چه بچه­ها می­گفتند: اینها بر ضد طاغوت قیام کرده­اند، قانع نمی­شد. یکی از دوستانش بعد از فرار محمدتقی او را می­بیند. می­گوید: اینجا چه‌کار می­کنی؟!  محمدتقی هم با خنده می­گوید: «چیه؟! به ما نمی­آید آدم شویم؟»


ادامه مطلب ...

شکوه غیرت ایرانی (نادر مهدوی)

به خاطر دست­های خالی و چروکیده پدر و چشم­های همیشه نگران مادر، ترک تحصیل کرده بود. اسمش نادر بود. نادر مهدوی. متولد 1342 روستای فوکار خورموج از توابع بوشهر. خانواده فقیری داشت.

 

بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. آنجا در سامان­دهی افراد، مسئولان را به تحسین واداشت. 23 سالش بود. توی جنگ شده بود فرمانده عملیات سپاه جزیره خارک.

 

به او گفته بودند باید مأمور تأسیس و سازمان­دهی ناو دریایی سپاه باشی. سخت قبول کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، وقتی آمده بود و گفته بود «ناو آماده است» همه هاج و واج مانده بودند.

 

همه کشتی­ها در خلیج فارس، برای خودشان می­آمدند و می­رفتند. فقط کشتی­های ایرانی امنیت نداشتند. عراق خیلی راحت، کشتی­ها و سکوهای نفتی ایران را می­زد. کویت، جزیره­اش را در اختیار عراقی­ها گذاشته بودند و عربستان آسمانش را. خون مهدوی و بچه­های گروهش به جوش می­آمد. راه می­رفتند و می­گفتند: «پس ما چه کاره­ایم؟ ما هم باید کشتی­های آنها را بزنیم.» ولی دستورش را نداشتند. بالأخره رسید. امام(ره) گفته بود: «من اگر بودم، می­زدم.» همین برای نادر بس بود.

 


ادامه مطلب ...

صاعقه‌ای بر فرق دشمن (دقایقی)

آن روز چه غریب می‌نمود که سرانجام این قنداقه در قربانگاه رقم خورد؛ اما عهد عالم ذر، همه‌چیز را قریب می‌کرد و او، پیشگام وادی «بلی» بود. اسماعیل نام گرفت؛ چرا که می‌بایست به ذبیح خدا اقتدا کند و بانگ لبیک را در نای آخر‌الزمان فریاد زند؛ لبّیک، اللّهمَ لبَیک، و بهبهان چه نیک مَهدی برای این اجابت بود.

 

هنوز شور و نشاط کودکی از وجودش رخت بر نبسته بود که خانواده ناگزیر از سختی معاش، راهی دیار غربت شدند تا شاید زندگی، اندکی مدارا کند و آغاجاری مقصد این کوچ بود. آغاجاری، شهری کوچکی بود که از دیرباز در کانون توطئه قرار داشت. بیگانگان نه تنها به ثروت نفت منطقه چشم داشتند که با تیرهای ابتذال، ایمان مردم را نشانه رفته بودند؛ اما فرهنگ وارداتی غرب، هیچ‌گاه نتوانست راهی به درون او پیدا کند. آموزه‌هایی که از کودکی با آنها مأنوس بود، سدی شد به غایت استوار در مسیر هجمه‌ای که پیر و جوان را در کام خویش فرو می‌برد و این چنین شد که اسماعیل، رسالت نهی بر دوش گرفت و معروف را شناساند.

ادامه مطلب ...

در قفس هم می‌توان پرواز کرد (تندگویان)

محمدجواد تندگویان، متولد 1329 خانی‌آباد تهران است و بزرگ‌شدة یک خانواده ساده و مذهبی. به کتاب خواندن خیلی علاقه داشت. به همین خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبت‌نام کرد. آن روزها نمرات دانش‌آموزان چندان بالا نبود و وقتی محمدجواد با معدل 20 وارد دبیرستان شد، سر و صدای زیادی راه افتاد. سال 47 هم که کنکور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شیراز، تهران و آبادان. مادرش راضی به رفتن محمدجواد به شیراز نشد. سهمیه بانک ملی را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزیده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه کننده وقتی فهمید جواد مذهبی است او را رد کرد، به همین راحتی! جواد دانشکده نفت آبادان را انتخاب کرد.

 

در آن شرایط حساس که از دربان خوابگاه دانشجویی تا رئیس دانشگاه، یا ساواکی بودند و یا خبرچین رژیم،‌ جواد فعالیت‌های انقلابی‌اش را در انجمن اسلامی ادامه داد. سخنران دعوت می‌کرد، جلسات بحث برگزار می‌کرد و کتاب­های داغ می‌آورد. بیش از چند ماه از فارغ‌التحصیل شدنش نمی‌گذشت که خود را به نظام وظیفه معرفی کرد و سرباز شد. بعد از دوره 24 هفته‌ای، به استخدام پالایشگاه نفت آبادان درآمد و در واقع شروع فعالیت‌های اجرایی او همین نقطه بود. گه‌گاه هم دلش برای بچه‌های انجمن اسلامی تنگ می‌شد. آن روزها فضای دانشگاه متشنج بود. رئیس دانشگاه خبردار ‌شد که محمدجواد آمده به دوستانش سر بزند. او را به دروغ،‌ رابط سازمان مجاهدین تهران با آبادان معرفی می‌کند و ساواک محمدجواد را به قصد اغتشاش دستگیر می‌کند. محمدجواد با چشمان بسته در حالی به دست شکنجه‌گران سپرده شد که بیش از چهار ماه از ازدواجش نگذشته بود. هیچ کس از او خبری نداشت. او در کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک زندانی شده بود.

ادامه مطلب ...