مگر میشود حرف از دفاع مقدس و شروع جنگ به میان آورد و نامی از شهرک دارخوین و حماسة خط شیر و نقطه دفع تجاوز و آغاز «عملیات فرماندهی کل قوا» نبرد. در جاده اهواز ـ آبادان که حرکت کنی 45 کیلومتر مانده به آبادان، یک شهرک مسکونی میبینی که متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که به شهرک دارخوین شهرت یافت. این شهرک روزگار آغازین جنگ خط مقدم حماسه بود، اما پس از عقب راندن عراقیها و به برکت خونهای جاری شده بر زمین، شهرک به مکانی مقدس برای رزمندگان اعزامی از اصفهان تبدیل شد.
دارخوین چه شبهایی که شاهد سوز دعا و مناجات شهید ردانیپور بود و میتوانی گوش بسپاری به طنین دلنواز عاشوراهایی که میخواند؛ سخن از کسی که بر شهرک دارخوین و ساکنان اهل دلش فرماندهی میکرد و آوازة رشادتش در تاریخ دفاع مقدس جاودانه خواهد ماند. ادامه مطلب ...وارد که میشوی، تا چشم کار میکند، نی است و نیزار. گاهی هم که توی جاده تا بالای زانو آب بالا آمده است. همان کنار جاده، لای نیزارها مزار چند شهید گمنام توجهها را به خود جلب میکند. آب گاهی روی مزارها هم میگیرد و بالا میآید. اینها فقط چند تا از آن هزار کبوتریاند که هفدهم بهمن سال شصت، از لای همین نیزارها پرواز کردهاند.
در بین تپههای رملی و میشداغ و هورالهویزه، تنگهای هست که غیر قابل عبور برای یگانهای رزمی است؛ به همین خاطر اسمش را گذاشتهاند: چزابه.
وقتی بستان آزاد شد، باید از چزابه پاسداری میشد. دفاع از تنگه چزابه، یکی از سختترین عملیاتهای دوران دفاع مقدس بود. عراقیها قصد داشتند از تنگه چزابه عبور کنند و دوباره بستان را اشغال کنند. رزمندههای ایرانی میخواستند با حفظ چزابه، بستان را هم حفظ کنند.
این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. در دو سوی تنگه، دو جادة نظامی قرار دارد. جادهای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل میکند و جاده دیگری که در خاک عراق، که چزابه را به عماره متصل میکند.
فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیاتهای والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رملهای آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است.
این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفتهای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من میخواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که اینقدر مختصر نباشد و گوشهای از حقایق را به تصویر بکشد.
بسیجیها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسههای روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضیها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُلها قرار بود روی کانالها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین میگفتند عملیات موانع. هدف بسیجیها خط دشمن بود. مجموعهای از کانالها، سیمخاردارها و میدان مینها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر میرسید، بچهها یکی را که رد میکردند به دیگری میرسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانالهایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکههای پر از مواد آتشزا.
دشمن با هوشیاری مینها را زیر رمل و ماسهها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیاتها در شب انجام میگرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمیشدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمیشدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قویشان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بینظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده میشدند.از پل نو به طرف شلمچه، کمی که جلو میروی، سمت چپ تابلوی نهر خین را میبینی، نهری که جزیره بوارین عراق را از شلمچة ایران جدا کرده است. این رودخانه کوچک، در این بیابان دور افتاده، دروازهای از بهشت است که این دروازه را خیلیها دیدهاند، اما دیگر برنگشتهاند، تا به تو بگویند که در این جریان آرام چه دیدهاند؟ و اگر تو اهلیت داشته باشی شاید با تو بگویند!
صف نماز که بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را آرام کند تا تکبیرهالاحرام را بگوید. تکبیرگو هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمیرسید. پیشنماز گریه میکرد، نمازگزاران گریه میکردند، تکبیرگو هم گریه میکرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابههای «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.
ما باید از طریق کانال حفر شده، از سمت خاکریز خودمان به داخل نهرخین میرفتیم و بعد از عبور از نهر، به خط عراقیها میزدیم. نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالای خاکریز مینکاری شده بود. باید هر طور شده به آب میزدیم، معبر را باز میکردیم تا بچهها بتوانند به جزیره بوارین برسند. دو تا کانال بود که نیروهای خطشکن باید از آن رد میشدند تا به رودخانه بزنند و با باز کردن معبر از میان سیمخاردارها و خورشیدیها، از آب عبور کنند. خیلیها جنازة خود را پلی برای عبور رفقایشان کردند تا از این کانال عبور کنند.
«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جملهایست که از کودکی به ما گفته بودند، و این را کرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من میخواهم یکی از استثناهای این قانون را رو کنم. گرچه زحمت پیدا کردن آن را من نکشیدهام. برای پیدا کردن تبصرههای این قانون، یک عالمه خون ریخته شده است. باور کن!
عملیات کربلای چهار تمام شده بود و هنوز خاطرة شهادت بسیاری از بچهها از اذهان زدوده نشده بود که باید رزمندگان و مردم شهد شیرین پیروزی را میچشیدند، که اینها را یکی از فرماندهان عملیات کربلای پنج میگوید. میگوید تمام جوانب را بررسی کردیم.
شناسایی منطقه کار راحتی نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهمتر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از این نقطه میتوانستند به دشمن نفوذ کنند. البته راحت هم که نه. دشمن محکمترین مواضع و موانع را برپا کرده بود. بررسی منطقه کلی وقت میبرد. دشمن در منطقه آب رها کرده بود. خط اولش، دژ محکمی بود با سنگرهای بتونی. پشت آن تانکها مستقر بودند و به خوبی بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم که کانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعیجی بود. خط پنجمی هم بود که قرارگاه تاکتیکی دشمن بود و مرکز توپخانه، و تازه این همة ماجرا نبود.
ادامه مطلب ...
«مساجد سنگر است.» جملة به یاد ماندنی امام راحل است که دارای عقبة فرهنگی و سیاسی است. آقای ابوترابی را که میشناسید؟ او هم گفته بود: «اگر مسجد سنگر است، مسجد جامع خرمشهر سنگر تمام سنگرها است.»
خرمشهر زیر آتش بود و رزمندگان ایرانی که از شهر دفاع میکردند. در حقیقت از تمام ایران دفاع میکردند. تمام راهها هم به مسجد جامع ختم میشد. آنجا قلب تپنده شهر بود. عراقیها که حمله کردند. مسجد جامع شد مرکز برنامهریزیهای مقاومت خرمشهر، نه، بگو مرکز تمام ایران! سلاحها را جمع کرده بودند در مسجد جامع، و مردم، حتی زنها، میآمدند شناسنامهشان را میدادند، سلاح تحویل میگرفتند. هر کس سلاح، مهمات و آب و غذا میخواست، به مسجد جامع میرفت. هر واحد که نیاز به نیرو داشت، از مسجد جامع کمک میگرفت. هماهنگی بین نیروها و پایگاهها از طریق مسجد جامع انجام میشد. در مسجد زنها و دخترها به پخت و پز مشغول بودند و جیره جنگی آماده میکردند تا مدافعان خسته شهر را یاری کنند. هر کسی مجروح میشد، میبردندش مسجد جامع. شهدا را هم از آنجا میبردند به جنتآباد و تند و تند دفن میکردند.
کمتر کسی فکرش را میکرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است. حکایت این روستای کوچک شنیدنی است.
اواخر آبان 1359 بود. عراقیها قصد حمله به دهلاویه را داشتند، ولی نیروهای رزمنده دهلاویه خیلی کم بودند. وضع بدی بود. یک کمک کوچک رسید: در خوزستان چند تا کامیون از انتهای جاده دهلاویه خودشان را نشان دادند. رزمندههای تبریزی بودند؛ این همه راه را از آذربایجان آمده بودند برای دفاع از روستای دهلاویه. بچهها اشک شوق میریختند.
توان دفاعی دهلاویه بالا رفته بود، ولی آب و غذا داشت تمام میشد. برنامهریزیها به هم خورده بود. کسی نبود که از بیرون شهر، غذا بیاورد. مردم شهر هم که دلشان میخواست اسلحه داشته باشند، اما کسی نبود که آنها را مجهز کند. نیروها مدافع شهر هم یا شهید شده بودند و یا در جبهه دهلاویه مستقر بودند.
اگر توانستی قاعده و قانون طبیعت را بشکنی، معجزه کردهای. طبیعت یک سری قاعده و قانون دارد که شکستن آن کار هر کسی نیست.
هیچ کس باور نمیکرد بشود در بحبوهه جنگ روی اروند خروشان، با آن جزر و مد زیادش و با آن عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت کرد مردانی هستند که کاری به قاعده و قانون طبیعت ندارند و یک «یا علی» میگویند و میزنند به آب.
پس از عملیات والفجر هشت، باید یک راه ارتباطی بین خاک خودمان و شهر فاو که تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ایجاد میشد. رزمندگانی که در فاو بودند، باید پشتیبانی میشدند. امکانات و نیرو میخواستند. قبل از والفجر هشت، پلهایی روی اروند زده بودند، اما اروند هیچ کدام را تحمل نکرده بود و همه را بلعیده بود. یک پل ساخته بودند به نام پل فجر، که شبها آن را نصب میکردند و روزها جمعش میکردند. این پل نیز توان انتقال حجم نیروها و امکانات را نداشت و کارآمد نبود. باید پلی ساخته میشد محکم و مطمئن تا بتواند در شبانهروز تجهیزات و تدارکات و مهمات را به آسانی به آن سوی آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روی اروند زده شد تا چشم جهانیان را خیره کند.
اروند را رودی وحشی خواندهاند. با جزر و مدی هولناک. با دو مسیر متفاوت. عمقی وحشتناک، اما حالا خروشی همیشگی... بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، درونی رام و مغموم دارد و بیتاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.
اروند آبیرنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته. این دو خط سبز نخلستانهای اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره). چه بسیار وصیتنامهها زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبانشان پای همین نخلها دفن شده است. چه بسیار نالهها، مناجاتها و... .
ماهها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و... . نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش میبردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقههای جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید، تا اینکه شب عملیات فرا رسید.