منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

نام این جوان را به خاطر بسپارید! (صیاد)

یا می­توانی مثل کسانی باشی که می­ریزند و می­پاشند و دغدغه نان دارند. در این صورت می­توانی به خودت بگویی حالا که من فرمانده­ام و همه گوش به فرمان من­اند، اصلاً گمنامی یعنی چی؟ یا اینکه می­توانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی با آنها بجنگی. پس دو راه داری: نه!

داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، می­دانی که از نوع اول نیست. علی متولد 1323، در کبود گنبد (درگز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سال­ها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.

 

ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می‌بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند روزی فرماندة نیروی زمینی ارتش ایران شود.»

سیزده سال بعد وقتی می­رفت آن طرف خط، وسط عراقی­ها، هر چی به‌ش می­گفتند که آخر مرد حسابی! کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی می­رود وسط دشمن؟ می­خندید و می­گفت که من باید خودم به یقین برسم که آن طرف چه خبر است، بعد نیروهایم را بفرستم. وقتی پشت بی­سیم می­گویند که فلان کار باید بشود، باید بدانم که شدنی است. نزدیک دشمن، صدای همه درآمده بود که چرا صیاد آمده اینجا که احتمال هر خطری هست. او را بغل می­کنند و به زور می­اندازند توی قایق. با همان لباس نظامی و تجهیزات، می­پرد بیرون و شناکنان برمی­گردد پیش بچه­ها.

 

مراقب تک­تک هزینه­هایی که در ارتش خرج می­شد، بود. یک وقت می­آمد و می­گفت که فلان جلسه، همه­اش اداری نبود، حرف شخصی هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفن­های شخصی خودش را هم داشت.

 

نماز شبش را که می­خواند، تا صبح بیدار می­ماند، ما را هم برای نماز بیدار می­کرد. بعد از نماز با بچه­ها ورزش می­کردیم و نهایتاً می­رفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت می­گذاشت تا بچه­ها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم می­آمد و می­گفت که امروز می­خواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو می­گرفت می­رفت داخل آشپزخانه، در را می­بست و شروع می‌کرد به شستن.

 

به ما می­گفت: «خجالت می­کشم. خیلی در حق شما کوتاهی کرده­ام. کمتر پدری کرده­ام. فرصتش کم بوده، وگرنه خیلی دلم می­خواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحمل­های تو.»

 

یک شب خواب دیده بود که امام به او می­گوید: «شما کارتان درست می‌شود، نگران نباشید.» فروردین 1378 نخست به زیارت مشهد شهیدان به شلمچه رفت. 21 فروردین بود، کارش درست شد.

 

فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، می­روند سر خاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. می­گفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد