منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

منتظران

این گرد باد ها که به غیرت درآمده ****تسلیم رهبرند که طوفان نمی کنند

قلب تپندة شهر (مسجد جامع خرمشهر)

«مساجد سنگر است.» جملة به یاد ماندنی امام راحل است که دارای عقبة فرهنگی و سیاسی است. آقای ابوترابی را که می‏شناسید؟ او هم گفته بود: «اگر مسجد سنگر است، مسجد جامع خرمشهر سنگر تمام سنگرها است.»

 

خرمشهر زیر آتش بود و رزمندگان ایرانی که از شهر دفاع می‏کردند. در حقیقت از تمام ایران دفاع می‌کردند. تمام راه­ها هم به مسجد جامع ختم می‏شد. آنجا قلب تپنده شهر بود. عراقی‏ها که حمله کردند. مسجد جامع شد مرکز برنامه‏ریزی‏های مقاومت خرمشهر، نه، بگو مرکز تمام ایران! سلاح‏ها را جمع کرده بودند در مسجد جامع، و مردم، حتی زن­ها، می‏آمدند شناسنامه‏شان را می‏دادند، سلاح تحویل می‏گرفتند. هر کس سلاح، مهمات و آب و غذا می‏خواست، به مسجد جامع می‏رفت. هر واحد که نیاز به نیرو داشت، از مسجد جامع کمک می‏گرفت. هماهنگی بین نیروها و پایگاه­ها از طریق مسجد جامع انجام می‏شد. در مسجد زن­ها و دخترها به پخت و پز مشغول بودند و جیره جنگی آماده می‏کردند تا مدافعان خسته شهر را یاری کنند. هر کسی مجروح می‏شد، می‏بردندش مسجد جامع. شهدا را هم از آنجا می‏بردند به جنت‏آباد و تند و تند دفن می‏کردند.

 


ادامه مطلب ...

چه کسی فکرش را می‌کرد اینجا زیارتگاه شود! (دهلاویه)

کمتر کسی فکرش را می‌کرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است. حکایت این روستای کوچک شنیدنی است.

 

اواخر آبان 1359 بود. عراقی­ها قصد حمله به دهلاویه را داشتند، ولی نیروهای رزمنده دهلاویه خیلی کم بودند. وضع بدی بود. یک کمک کوچک رسید: در خوزستان چند تا کامیون از انتهای جاده دهلاویه خودشان را نشان دادند. رزمنده­های تبریزی بودند؛ این همه راه را از آذربایجان آمده بودند برای دفاع از روستای دهلاویه. بچه­ها اشک شوق می­ریختند.

 

توان دفاعی دهلاویه بالا رفته بود، ولی آب و غذا داشت تمام می­شد. برنامه­ریزی­ها به هم خورده بود. کسی نبود که از بیرون شهر، غذا بیاورد. مردم شهر هم که دلشان می­خواست اسلحه داشته باشند، اما کسی نبود که آنها را مجهز کند. نیروها مدافع شهر هم یا شهید شده بودند و یا در جبهه دهلاویه مستقر بودند.


ادامه مطلب ...

بعثت دیگربارة انسان (پل بعثت)

اگر توانستی قاعده و قانون طبیعت را بشکنی، معجزه کرده‌ای. طبیعت یک سری قاعده و قانون دارد که شکستن آن کار هر کسی نیست.

 

هیچ کس باور نمی‌کرد بشود در بحبوهه جنگ روی اروند خروشان، با آن جزر و مد زیادش و با آن عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت کرد مردانی هستند که کاری به قاعده و قانون طبیعت ندارند و یک «یا علی» می‌گویند و می‌زنند به آب.

 

پس از عملیات والفجر هشت، باید یک راه ارتباطی بین خاک خودمان و شهر فاو که تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ایجاد می‌شد. رزمندگانی که در فاو بودند، باید پشتیبانی می‌شدند. امکانات و نیرو می‌خواستند. قبل از والفجر هشت، پلهایی روی اروند زده بودند، اما اروند هیچ کدام را تحمل نکرده بود و همه را بلعیده بود. یک پل ساخته بودند به نام پل فجر، که شبها آن را نصب می‌کردند و روزها جمعش می‌کردند. این پل نیز توان انتقال حجم نیروها و امکانات را نداشت و کارآمد نبود. باید پلی ساخته می‌شد محکم و مطمئن تا بتواند در شبانه‌روز تجهیزات و تدارکات و مهمات را به آسانی به آن سوی آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روی اروند زده شد تا چشم جهانیان را خیره کند.


ادامه مطلب ...

موج‌هایی از آب و آتش (اروند)

اروند را رودی وحشی خوانده‏اند. با جزر و مدی هولناک. با دو مسیر متفاوت. عمقی وحشتناک، اما حالا خروشی همیشگی... بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، درونی رام و مغموم دارد و بی­تاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.

 

اروند آبی‏رنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته. این دو خط سبز نخلستان‏های اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره). چه بسیار وصیت­نامه­ها زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبانشان پای همین نخلها دفن شده است. چه بسیار ناله­ها، مناجات‌ها و... .

 

ماه‏ها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و... . نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش می‏بردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقه‏های جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید، تا این‌که شب عملیات فرا رسید.


ادامه مطلب ...

فقط دریا می‌داند که تو کجایی! (خلیج فارس)

آن روزها تنها راه رسیدن به آبادان، دریا بود، اما در دریا جنگیدن تنها چیزی بود که فکرش را هم نمی‌کردیم. ماه‌ها از محاصره آبادان می‌گذشت و عراقی‌ها از 360 درجه محیط آن، 330 درجه‌اش را در اختیار داشتند. آنچه برای ما مانده بود، حد فاصل میان رود بهمن‌شیر بود و اروند رود. از شمال هم به کارون و خرمشهری می‌رسیدی که مدتها از سقوط آن می‌گذشت. باید از ماهشهر سوار لنج می‌شدی و به سمت غرب می‌آمدی و اگر هواپیماهای عراقی امان می‌دادند، می‌رسیدی به خسروآباد. از آنجا هم روی جاده زیر آتش، خودت را می‌رساندی به شهر آبادان.

 

عراق ساحل چندانی با دریا نداشت؛ برای همین هم در صدد الحاق خوزستان به خود بود تا بتواند بر شمال خلیج فارس تسلط بیشتری داشته باشد و مجبور نباشد برای دسترسی به آبهای آزاد متکی به اروند باشد بندرهای عراق درون این رودخانه: فاو و بصره. البته بندر ام‌القصر در کنار دریا بود، اما ارزش چندانی در جغرافیای خلیج فارس نداشت و شاید به همین علت بود که نیروی دریایی عراق، نسبت به نیروی هوایی و زمینی آن خیلی کوچک بود و در نبرد به حساب نمی‌آمد.

ادامه مطلب ...

هر چه هست همین‌جاست؛ توی کوچه‌های خاکی (فتح‌المبین)

اگر تپه به تپه، وادی به وادی این سرزمین زبان داشت از حماسه‌های فرزندان این سرزمین می‌گفت. از پل ناجیان که عبور می­کنی،‌ به شیارهای معروفی می‌رسی که ماه‌های نخست جنگ، شاهد حماسه‌های بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی، شیار شلیکا.

این منطقه، عملیات فتح‌المبین را در خود دیده است و امتداد این جاده می‌رسد به سایتهای رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبی‌خات و رودخانه رفاعیه.

سایتهای چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران. عراق همان اوایل جنگ، دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت. و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایتها بود که راحت دزفول، اندیمشک، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین می‌زد. گذشته از این، از این موقعیت می‌شد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. کلید یا چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب آنها بود که از دستشان ندهد. آن‌قدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که غرور گرفته بودش و می‌گفت: اگر ایرانیها سایتها را بگیرند، کلید بصره را هم به‌شان می‌دهم. این ژست صدام را داشته باشید تا بعد!

ادامه مطلب ...

سرزمین نبردهای تن به تانک (هویزه)

نام خرمشهر را که می‌شنوی (حتی اگر موضوع سخن دفاع مقدس نباشد) بی‌اختیار در ذهنت می‌نشیند دفاع مردانه، کوچه به کوچه دویدن‌ها، خانه به خانه جنگیدن‌ها و چهره معصوم جهان‌آرا. وقتی نام آبادان را می‌بری آنچه به ذهنت می‌رسد پیرمردی است که سوار بر دوچرخه رکاب می‌زند تا خود را به مقر سپاه آبادان برساند و خبر نفوذ دشمن از سوی نخل‌ها را به بچه‌های سپاه بدهد. نبرد در میان نخل‌ها، فرار و به آب زدن دشمن و داغ حسرت اشغال شهر بر دل‌های سیاه، تصاویر دیگری است که کلمه آبادان با خود به ذهن می‌آورد. وقتی می‌گویی دزفول یاد موشک و آوار و کودکان بی‌جان و مادران زار نشسته بر آوار می‌افتی و دهلاویه چمران را به یاد تو می‌آورد، نبرد در دشت‌های همواره و عقب‌نشینی تانک‌ها. هویزه با شهید علم‌الهدی عجین است. با خاطرات نبرد نابرابر عده‌ای محدود در مقابل لشکر تانک‌ها و به خون غلتیدن‌های جوانان مؤمن و...

محمدحسین قدوسی، فرزند شهید قدوسی بود و نوة علامه طباطبایی. تیر خورده بود به سینه‌اش و داشت دست و پا می‌زد. رفتم کمکش کنم و شاید زخمش را ببندم. جلوتر که رفتم، دیدم دارد با خون سینه‌اش وضو می‌گیرد... مبهوت مانده بودم. گفت کمکم کن به حالت سجده بروم. کمکش کردم. پیشانی‌اش را بر خاک گذاشت و پر کشید.

ادامه مطلب ...

قایق‌هایی که آن شب مرکب شهدا بودند (نهر عرایض)

پلی که از رویش عبور می‌کنی، بازسازی شدة پلی است که امروز به آن می‌گویند «پل نو».

این پل، نه تنها دروازه ورود بیگانه‌ها به ایران بود، بلکه پل مقاومت نیز هست و چه بسیار مقاومت‌های جانانه‌‌ای که به خود ندیده است در شهریور ماه 59. همان شهریور سیاهی که با خون بچه‌ها سرخ شده بود. نهری زیر این پل جاری است که از اروندرود منشعب شده است و نخلستان‌های خرمشهر را سیراب می‌کند. پل را زده بودند روی عرایض که خرمشهر را با روستاهای مرزی اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، یک سمت گمرک و سمت دیگر قصر ویران شده شیخ خزعل قرار دارد. کربلای چهار و پنج، در کنار این نهر؛ کربلا شد؛ گویی این نهر فرات بود و حماسه‌های کنار آن، حماسه حسینیان!

 

در معبر یا داغ می‌بینی یا ذکر می‌شنوی. نهر عرایض معبر است. صدای «یا زهرا(س)» بود که به گوش‌ می‌رسید. بعضی موقع‌ها می‌خواهی جایی بروی، اما نمی‌دانی چه در انتظارت هست. می‌بینی آتش چه حجمی دارد. خیلی هنر می‌خواهد که فرار نکنی. سخت است باورش که چپ و راست تو قایق‌ها یکی پس از دیگری منهدم شوند و تو بایستی... کاش می‌شد گفت در این نهر چه اتفاقی افتاد و این آب آرام چه روزهایی که به خود ندید! عکس و فیلمی هم نیست که تو را روشن کند و برایت از حماسه‌های کربلای چهار و پنج بگوید.


ادامه مطلب ...

ایستگاه دل‌های بی‌قرار حسین(ع) (حسینیه)

حسینیه یعنی عطر صلوات رزمندگانی که خسته و کوفته از عملیات برمی‌گشتند تا با هم‌عهد و پیمانی ببندند که تا راه دوستانی که کفن از خون داشتند را ادامه دهند؛ یعنی خاطره‌ شربت‌‌ها و چایی‌ها، خنده‌ها و شوخی‌های قبل از عملیات و گریه‌ها و مرثیه فراق دوستان همرزم در بعد از عملیات، حسینیة یعنی سرزمین هیئتی که حسینی شدند.

 

38 کیلومتری جاده اهواز به خرمشهر، دست راست چشمت به ایستگاه راه‌آهن حسینیه می‌خورد که از ایستگاه‌های بین راهی است. قبل از جنگ، فعال بود و محل ایست و کنترل قطارها.

جاده پاسگاه زید یکی از مسیرهای حمله عراق بود نزدیک این ایستگاه که سه‌راهی مهم و استراتژیکی حسینه را شکل می‌دهد.

این ایستگاه در عملیات بیت‌المقدس از دست عراقی‌ها خارج شد و از محورهای اصلی عملیات بود چرا که پس از آزادسازی، حفظ و پدافند در آن منطقه برای نیروهای اسلام بسیار مهم بود. از طرفی ارتش عراق با توجه به دشت وسیع اطراف آن و راه ارتباطی خرمشهر ـ اهواز بسیار تلاش می‌کرد آن را بازپس بگیرد که پس از قبول ناتوانی بازپس‌گیری، با آتش شدید توپخانه در این نقطه، جهنمی از آتش درست کرد.

در جریان عملیات رمضان، یکی از اصلی‌ترین محورهای هجوم به دشمن بود که در آن، پاسگاه بسیار مهم زید از دست بعثی‌ها آزاد شد.

همزمان با عملیات خیبر، یکی از محورهایی که در آن رزمندگان اسلام با اجرای تک فریب، باعث پیشروی نیروهای اسلام و کم شدن فشار در شرق دجله و جزایر مجنون گردید، همین ایستگاه است.

این ایستگاه در جریان عملیات‌های کربلای 4 و 5 و 8 و بیت‌المقدس 7 هم به‌ عنوان یکی از عقبه‌های مهم و فعال یگان‌های خودی بود. تعداد زیادی از یگان‌های عمل کننده در اطراف این ایستگاه استقرار داشتند و ایستگاه بازرسی و کنترل هم در این منطقه دایر شد که تردد نیروها را کنترل می‌کرد و این پست دژبانی تا پایان جنگ دایر بود.


ادامه مطلب ...

می‌کشمت مزدور!

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می‌جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار زغال بیرون آمده! اسمش عزیز بود. شبها می‌شد مرد نامریی! چون همرنگ شب می‌شد و فقط دندان سفیدش پیدا می‌شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم‌قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران بازگردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم.

با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا نیست،‌ برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک‌هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه‌ها این چرا این‌طوری می‌کند. نکنه موجیه؟» یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندة خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم:‌ «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟» همگی با هم گفتیم: ‌«چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیبهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» یک هو زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک دمبک نمی‌خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه‌ها خندیدند. آن‌ قدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد.

ادامه مطلب ...