حضور عاشورا در وصیتنامة شهدا
در خاک کربلا گم شدهام
«اگر من شهید شدم و جنازهام به دست شما نیامد، بدانید در خاک کربلا گم شدهام و در پیش حسین(ع) هستم».
شهید رضا حسن زاده
مرگ چون خوابی شیرین است
«بله! اگر ما میتوانستیم روزی چون علی(ع) بر نفس خود فاتح گردیم و چون حسین(ع) تشنه لب در دشت کربلا، تیغ شهادت را با آغوش باز بپذیریم و شبی چون حضرت سجاد(ع) شب را با نالههای برخاسته از نهاد دل به درگاه خدا به صبح برسانیم و غلبه بر مادیات را جانشین آن کنیم، آن وقت است که میتوان گفت: مرگ چون خوابی شیرین است و اگر غیر از این باشد مطمئناً دروغ است».
شهید داود مدنی
ادامه مطلب ...راست میگویند آنها که سفر کردند و بر بال ملائک نشستهاند چقدر دلشادند. اما ای عزیزان سفر کرده، معرفتی کنید و دست همسنگران خود را رها نکنید. آنها در میان مردم در میدان مین زندگی میکنند. با نور معرفت خویش معبری بگشایید و راه بهشت را روشنتر کنید.
سرفهها تمامی ندارد. هر روز از روز دیگر پر صداتر میشود.
هر روز دشوارتر و تحمل ناپذیرتر. هر چه روزها میگذرد، تن و جسم کوچک و نحیفتر میشود.
روزهای آخر است. صدا کم و کمتر به گوش میرسد. قامت پدر هر روز خمیدهتر میشود.
دیگر حتی نمیتواند از جایش بلند شود. جثهاش نحیفتر شده است. از آن همه موی مشکی
و محاسن زیبا و بلند، امروز فقط و فقط تار مویی مانده است و بس... . اشکهایم مجال
صحبت با او را نمیدهد. اما دل او در کالبد تنش در تلاطم است. با چشمهایش میگوید:
«با من حرف بزن دخترم، روزهای آخر پدر است! چیزی بگو زیبای من! نگاهم کن، خجالت
نکش. چگونه به او بگویم که تا چند روز دیگر حتی صدای من را هم دیگر نمیشنود.»
خاطراتی از سردار اباذری
«16 ـ 17 ساله بودم که پایم به جبهه باز شد و این طرف و آن طرف مشغول بودم تا سال 62 که کارم با آب و دریا شد و از یک سکاندار سادة عملیات خیبر تا فرمانده گردان و مسئول سایتهای راداری فاو و ... را توی عملیاتهای مختلف آبی و آبی ـ خاکی عهده دار شدم.»
میخواهم بروم بالای سکو
قبل از کربلای سه، خیلی تلاش کرده بودیم تا سکوی الامیّه را که چشم عراق در خلیج فارس بود، کور کنیم تا اینکه بالاخره آن عملیات بزرگ طراحی شد و با یک برنامهریزی دقیق و طرح متهورانه، سه گروه غواصی شبانه به آب زدند. طبق برنامه بچهها باید همسو با امواج دریا شنا میکردند. متأسفانه به دلیل مشکلاتی که پیش آمد، کار به تأخیر افتاد. بچهها به جریان معکوس آب خوردند و وضع بسیار دشوار شد. ارتباط با آنها قطع شده بود و وضعیت بسیار نگران کننده شد. حتی سردار رضایی که از نزدیک جریان عملیات را پیگیری میکردند، دستور دادند «بروید بچهها را جمع کنید» که به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد و معلوم شد بچهها به دژ نفوذ کردهاند.
سکوی الامیّه که در ده دوازده متری سطح دریا قرار داشت، آنچنان مسلح بود که چون اژدهایی از تمام وجودش آتش میریخت و فتح آن برای عراق خیلی گران تمام شد. هنوز هوا گرگ و میش بود که هواپیماهای عراق سررسیدند و جنگ سختی میان قایقهای تندرو نیروهای پشتیبانی و آنها درگرفت. ما که رسیدیم، زیر سکّو تعدادی غواص را که از فرط خستگی روی آب شناور بودند، پیدا کردیم. در میان آنها نوجوانی تقریبا پانزده ساله را دیدیم که خیلی بیرمق شده بود. سردار فدوی گفتند: «از آب بگیریدش و بفرستید برود به عقبه.» آن نوجوان این را که شنید، حالش منقلب شد و گفت: «من شش ساعت شنا کردهام که بروم بالای سکو. حالا شما میخواهید من را برگردانید؟!» این روحیهها بود که جنگ را متفاوت کرده بود و خستگی را از تن آدم در میآورد.
«امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنهها و مرفهین بیدرد شروع شده است. و من دست و بازوی همة عزیزانی که در سراسر جهان کولهبار مبارزه را بر دوش گرفتهاند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلای عزّت مسلمین را نمودهاند، میبوسم و سلام و درودهای خالصانة خود را به همة غنچههای آزادی و کمال نثار میکنم و به ملت عزیز و دلاور ایران هم عرض میکنم. خداوند آثار و برکات معنویت شما را به جهان صادر نموده است. و قلبها و چشمان پرفروغ شما کانون حمایت از محرومان شده است، و شرارة کینه انقلابیتان جهانخواران چپ و راست را به وحشت انداخته است... .
ما درصدد خشکانیدن ریشههای فاسد صهیونیزم، سرمایهدارای و کمونیزم در جهان هستیم، ما تصمیم گرفتهایم به لطف و عنایت خداوند بزرگ، نظامهایی را که به این سه پایه استوار گردیدهاند، نابود کنیم و نظام اسلام رسول الله ـ صلیالله علیه و آله و سلم ـ را در جهان استکبار ترویج نماییم و دیر یا زود ملتهای در بند، شاهد آن خواهند بود... .
ادامه مطلب ...
روایتی از شب عملیات والفجر هشت
5 عصر روز بیستم بهمن 1364، نخلستانهای حاشیة اروند
... آفتاب بازهم پایینتر آمده است و دلها میخواهند که از قفس تنگ سینهها بیرون بزنند. انتظار سایهای از اشتیاق بر همه چیز کشانده است. همة کارهای معمولی پر از راز میشود و اشیا حقیقتی دیگر مییابند. نان همان نان است و آب همان آب است و بچهها نیز همان بچههای صمیمی و بیتکلیف و متواضع و سادهای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محل کارت و اینجا و آنجا میبینی. اما در اینجا و در این ساعات، همة چیزهای معمولی هیبتی دیگر پیدا میکنند. تو گویی همة اشیا گنجینههایی از رازهای شگفت خلقت هستند. اما تو تا به حال در نمییافتی. امان از غفلت!
این نخلستانها مرکز زمین است و شاید مرکز جهان. آن روستایی جوان که گندم و برنج و خربزه میکاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر.
آیا میخواهی سربازان لشکر رسول الله را بشناسی؟ بیا و ببین: آن یک کشاورز بود و این یک طلبه است و آن دیگری در یک مغازة گمنام در یکی از خیابانهای مشهد لبنیات فروشی دارد و به راستی آن چیست که همة ما را در این نخلستانها گرد آورده است؟ تو خود جواب را میدانی.
آیا میخواهی آخرین ساعات روز را در میان خط شکنها باشی؟ امشب شب عاشوراست. تو هم بیا و در گوشهای بنشین و این جماعت عُشاق را تماشا کن. بیا و بعثت دیگربارة انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر انسان را برگزیده است. بیا و بعثت دیگرباره انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر توبه انسان را پذیرفته و او را برای خویش برگزیده است.
ادامه مطلب ...مرحوم میرزا
محمد تنکابنى در قصص العلماء گوید:
در سالى که
به سفر خراسان مى رفتم ، چون به سبزوار
رسیدم مسایلى چند از کلام و حکمت و تفسیر در رساله اى جمع
نمودم ، و
آن ها اشکالات عویصه بود، و خدمت حاجى ملا هادى سبزوارى دادم که از معارف حکماى زمان و از تلامذه آخوند ملا على نورى بوده - تا این که
گوید -: چون رساله اءسئله را به نزد او
فرستادم نگاه کرد و گفت : اولا فلان کس خود جامع است و قادر بر رد این شبهات است و ثانیا به جهت کثرت سن مرا قدرت بر فکر و
تحریر جواب این مسایل نیست . ثالثا روزها را به
تدریس اشتغال دارم ، نوشتن اجویه آن ها موجب تعطیل در درس
است . و
رابعا این مسایل در غایت اشکال است ، و فلان کس به تعجیل مى رود و مسافر است ، و به این تعجیل این مسایل را به تفضیل فصیل نتوان انجام
داد. بعد از این که مراجعت از آن سفر کردم .
میرزا محمد حسین مجتهد ساروى ، و جناب حاجى ملا محمد اشرفى
از کیفیت سؤ
ال و جواب حاجى ملا هادى اطلاع یافتند گفتند که او ترسید که اگر این مسایل را جواب بنویسد شما او را تکفیر خواهید کرد چه او نیز
با ملاصدرا هم مذهب و در فساد عقیده با او شریک
است . من گفتم که اگر امروز پادریان و کشیشان ادیان باطله
در مذهب
اسلام شبهات نمایند به جز حاجى ملاهادى و ملا آقاى دربندى کسى را دارید که دامن همت بر کمر زند و رد شبهات ایشان نماید و دین اسلام را
مستحکم دارد تا شما اصل برائت و استصحاب جارى
دارید؟ ایشان تصدیق و تحسین کردند.
عارف بزرگ آخوند ملا حسین قلى همدانى ، پدرش چوپان بود، حالا چه سرّى در این گوسفند چرانى است که بسیارى از انبیاء و اولیاء هم به آن مشغول بوده اند، نمى دانم . خلاصه پدرش یک فرد بیابانى و گوسفندان چران بود! این آدم ، چندین جلسه براى افراد مختلف از ابتدا تا انتهاى شب داشت و حدود 300 تن از اولیاء الله در محضرش تربیت شدند، همین شخص فرزندى داشت که وقتى آن مرحوم از دنیا رفت ، گفت : من در مدت عمر پدرم بالاخره نفهمیدم چه کاره بود؟!. شما ببینید بین این فرزند و آن پدر، فردى مثل آخوند ملا حسین قلى همدانى وجود داشته است ، این نشان مى دهد که یک عوامل دیگرى در کار است و یک خبرهاى دیگرى هم به هرحال هست . آن مرحوم 24 سال در سیر و سلوک بود و عاقبت به جایى رسید. شما هم خشته نشوید و حوصله کنید و به دعاى ندبه تان ادامه دهید.
استاد الهى قمشه اى نقل مى کنند که روزى کتابى احتیاج داشتم ولى قدرت خرید آن
نبود. این کتاب در دست یکى از هم مباحثه اى هایم
بود که او نیز به عاریت نداد. خیلى متاءثر و ناراحت بودم
که آن شب
پدر را به خواب دیدم . او گفت : مهدى این کتاب را برایت فرستادم و به حسین (برادر بزرگش ) گفتم : پول هم برایت بفرستد.
صبح بعد از
آن که از خواب برخاستم و نماز گزاردم ، درب مدرسه
باز شد و خادم گفت : پستچى براى شما مقدارى پول آورده است . خوشحال شده و اولین کارى
که کردم به کتاب فروشى مراجعه نمودم و آن کتاب را خواستم . وقتى که کتاب را آورد
دیدم همان کتابى است که در دست هم مباحثه اى من بود، پرسیدم
که این کتاب
فلانى است . گفت : بله اما پس آورد.
مرد گفت : خیر! میان ما و آب ، بیشتر از دو فرسخ فاصله است و در این اطراف نیز آبى نیست . تنها در هر ماه مقدار ناچیزى آب به من مى رسد که اگر در مصرف آن قناعت نورزم ، از تشنگى هلاک مى شوم !
روزى معاذ بن جبل خدمت رسول صلى الله علیه و آله و سلم رسید. حضرت پرسید: چگونه
صبح کردى اى معاذ؟
گفت : در
حالى که به خدا ایمان دارم .
فرمود: هر
سخنى را، مصداقى و هر حقى را حقیقتى است ؛
مصداق سخن تو چیست ؟
گفت : اى
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم ! صبحى نیست ،
جز آن که گمان نمى برم ، شبش را نبینم و شبى نیست ، جز آن
که امیدى به
صبح آن ندارم . گامى بر ندارم ، جز آن که گمان مى برم که فرصت برداشتن گام بعدى را نخواهم یافت . گویى تمام امت ها را مى بینم ، که
با نبى خود و نیز با بتانى که بدل از خداى مى
پرستیده اند، به حساب نشسته اند. گویى عقوبت و عذاب
دوزخیان ،
ثواب و پاداش بهشتیان را مى نگرم . (چون سخنش بدین جا رسید) رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: حال که دانستى ، پس بدان
ملزم باش و از دستش مده !